Chapter 27

3.2K 626 59
                                    

آرورا جونگکوکی که حالا به پهنای صورتش اشک میریخت رو تنها گذاشت و از اون مکان بیرون رفت.
تحمل دیدن گریه‌ی برادرش رو نداشت. یعنی خواسته خودش ارزش شکستن دل برادرش رو داشت؟

قطعا نه....!

اما پس خودش چی؟ تاوان دل شکسته خودش رو کی باید میداد؟ توی اون لحظه احساسات درهم آمیخته‌اش بیشتر از هر زمان دیگه‌ای آزارش میداد اما از حرف‌هایی که زده بود هم پشیمون بود. اون هیچوقت نمیتونست از برادر عزیزش متنفر باشه، هرچیزی که به زبون آورده بود واکنش لحظه‌ای مغزش برای خوابوندن تشویش و خشم درونیش بود. درسته اون عصبی بود، اما نه از برادرش. آرورا عاشق برادرش بود اما الان آسیب دیده بود و به زمان نیاز داشت. خوشحال بود که تهیونگ و جونگکوک همدیگه رو دوست دارن و باهمن اما منکر این هم نمیشد که قلبش شکسته. بالاخره تصمیم گرفته بود که به پسر مورد علاقه‌اش اعتراف کنه اما مثل اینکه برادرش زودتر از اون این کارو کرده بود.

_متاسفم کوکی، من دوست دارم اما نمیتونم ببخشمت لطفا بهم زمان بده.

بدون اینکه مقابلش مخاطبی داشته باشه گفت و به سمت کوچه‌ای که توی اون محله بود قدم برداشت. خسته تر از اونی بود که به حرف‌های جونگکوک اهمیت بده اما اون کلمات هنوز توی گوشش زنگ میزدن. با یادآوری حرف‌های برادرش که درمورد تهیونگ بود ریزش اشک‌هاش شدت گرفت. اون پسر حتما متحمل اتفاقات بدی شده بود و الان احساس بدتری داشت، حسِ یه قلدر عوضی رو داشت که با نشون دادن سلطه و زورگویی سعی داشت توجه‌اش رو جلب کنه. اون هیچی از تهیونگ نمیدونست اما برادرش مثل اون نبود. سخت بود که قبولش کنه اما واقعیت این بود.

با رسیدن به انتهای کوچه نگاهی به دور و اطرافش انداخت، نمیدونست کجاست اما دیگه جونی هم برای راه رفتن نداشت پس یه گوشه کنار دیوار نشست. جونگکوک احتمالا دنبالش میگشت اما نمیخواست الان ببینتش.

_توی این ساعت نباید تو خیابون ول بچرخی دختر جون.

با شنیدن صدای شخص دیگه‌ای نگاهش رو به اون سمت کشید اما بخاطر تاریکی هوا چیزی مشخص نبود.

_تو دیگه کدوم خری هستی؟

با شنیدن صدای خنده اون شخص که حدس میزد دختر باشه چشم‌هاش رو تنگ کرد تا واضح تر ببینه اما بخاطر سوزش چشم‌هاش امکان پذیر نبود و لحظه‌ای بعد با افتادن نور چراغ قوه روی صورتش با غرولند چشم‌هاش رو بست.

_خاموشش کن حیوون!

با لحن عصبی گفت و دست‌هاش رو مقابل صورتش گرفت، نمیخواست کسی متوجه گریه کردنش بشه.

_سویونگ.

دختر به آرومی گفت و نور چراغ قوه رو روی صورت خودش انداخت تا چهره‌اش برای آرورا قابل تشخیص باشه. نگاهی به صورت دختر انداخت. قدش بلند بود اما به نظر نمیومد که بلندتر از خودش باشه.

سویونگ تکخندی کرد و با طعنه گفت:

_خوشت اومده؟

_گورتو گم کن بابا!

_____________________

من هنوز هم خواهرتم، متاسفم نتونستم خواهر خوبی برات باشم.

این‌ها کلماتی بودن که توی ذهن جونگکوک ساکن شده بودن، نمیتونست معنی حرف‌های خواهرش رو درک کنه. درسته که نگرانش بود اما نمیخواست با دنبال کردنش بیش از این اذیتش کنه، درک احساسات و عواطف سخته اما کنار گذاشتنشون نیروی بیشتری میطلبه. علی‌رغم اتفاقاتی که امروز افتاده بود، جونگکوک یه چیز رو فهمیده بود. اون نسبت به پدرش خیلی ناعادلانه برخورد کرده بود. درست همونطور که برای آرورا سوتفاهم شده بود، اون‌ها هم با قضاوت غلط و سو تعبیر کردن تمام این سال‌ها به پدرشون بی اعتنا بودن. احساسات مختلفش اجازه نشون دادن هر عکس العملی رو ازش گرفته بودن. به قدری خوشحال بود که میتونست یه دل سیر داد بکشه و از طرفی بابت پشیمونی و حس عجیبی که داشت نمیتونست از خستگی حتی بند انگشتش رو تکون بده.

تن خسته‌اش رو از بار بیرون کشید و به طرف خونه رفت نمیدونست چطور باید با پدرش رو به رو بشه. بالاخره بعد از مدتی جلوی ورودی خونه ایستاده بود.

_جونگکوک چرا گریه میک...

پسر بدون لحظه‌ای درنگ پدرش رو به آغوش کشید.

با گریه روی شونه‌ی پدرش زمزمه کرد:

_من متاسفم بابا، لطفا من رو ببخش.

_چیشده پسرم؟!

مرد با نگرانی سوال کرد. سابقه نداشت این وجهه پسرش رو ببینه از همین بابت شوکه شده بود. همچنان مقابل درب ورودی ایستاده بودن. حتی یه کلمه هم نمیتونست به زبون بیاره، میدونست یه عذرخواهی ساده برای جبران دردی که پدرش این همه سال کشیده بود کافی نبود و این دلیلی بود که مانع صحبت کردنش میشد. سوکهون نمیدونست مشکل پسرش چیه اما به دنبال راهی بود که بتونه آرومش کنه.

همونطور که دستش رو پشت پسرش میکشید زیرلب گفت:

_چرا عذرخواهی میکنی پسرم؟ اینطور نگو تقصیر تو نیست.

بعد از مدتی جونگکوک از پدرش جدا شد اما جرئت نگاه کردن توی چشم‌هاش رو نداشت پس سرش رو پایین انداخت.

_توی تمام این سالها من خیلی بد باهات رفتار کردم. بخاطر اشتباهی که ازش پشیمون بودی سرزنشت میکردم. من یادم رفته بود که تو هر شب بخاطر مامان گریه میکنی یادم رفته بود که بعد مرگ مامان توام تنها شدی و با این حال اینقدر بد بودم باهات. من معذرت میخوام میدونم این کافی نیست اما متاسفم من واقعا متاسفم.

سوکهون جوشش اشک از چشم‌هاش رو حس میکرد. نمیتونست چیزی که شنیده رو باور کنه. توی تمام این سالها در حسرت ببخشش از طرف بچه‌هاش بود و امروز روزی بود که پسرش بالاخره اون رو بخشیده بود. از خوشحالی سر از پا نمیشناخت. با لبخند محزونی پسرش رو بغل کرد.

_یه عذرخواهی ساده تو بیشتر از هرچیزی برام کافیه پسرم. من بابت کارهایی که کردم متاسفم ممنونم که منو بخشیدی.

بعد از آغوش پدر و پسری که داشتن از هم جدا شدن.
جونگکوک با لبخند چهره شکسته پدرش رو از نظر گذروند، هیچوقت تا این حد احساس سبکی نکرده بود.

_________________________________________

مرسی که وقتتون رو براش میزارید خوشحال میشم با ووتا و کامنتاتون از بوک حمایت کنید🐧💛

𝐌𝐘 𝐒𝐈𝐒𝐓𝐄𝐑'𝐒 𝐂𝐑𝐔𝐒𝐇 |𝐊𝐎𝐎𝐊𝐕|Where stories live. Discover now