ραят 13

1.1K 151 109
                                    

(تو از کی شدی نفس؟؟ که دارم لحظه به لحظه کم میارمت ..)
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
با چشمهایی که از خستگی زیاد نمیتونست به خوبی باز نگهشون داره ، رمز درو زد.
درو سمت خودش کشید  و داخل رفت و توجهی به کفشهایی که به صورت نامنظم جلوی در بود نکرد.

ساعت از 2 شب هم گذشته بود، اونقدری خوابش میومد که حتی فکر عوض کردن لباسشم نمیتونست اون رو به سمت تخت نکشونه.
 
واقعا دلش میخواست بخوابه،اما ذهنش قصد نداره راحتش بذاره و مدام در حال فکر کردن به جونگکوک بود.
 
میدونست هرچقدرم شماره اش رو بگیره، اما تا وقتی که خودش نخواد هیچ جوابی نمیگیره ، اما دوست نداشت امشب رو با نگرانی بخوابه.

(دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد)
 
با شنیدن جمله تکراریه امروزش ، تلفنش رو با کلافگی گوشه ای از تخت انداخت و دراز کشید.
باچشمهایی که دیگه توان مقابله با بیخوابی رو نداشت به سقف کار شده بالای سرش نگاه کرد.
 
به زندگیش قبل از اومدن جونگکوک فکر کرد،به اینکه با نبود اون  به دور از هر اتفاق دیگه ای بود.
شاید تنها دغدغه اش بیماری مادربزرگش و ودیر نرسیدن سر کارش بود.
اما حالا بحثش فرق میکرد، باید غیر از خودش به چیزهای مختلف دیگه فکر میکرد.
در واقع به این نتیجه رسیده بود که زندگی مشترک  فقط از دور قشنگه و هیچ چیزش اونی نیس که بقیه به ظاهر نشونش میدن.
 
مدام دو به شکی، مدام به این فکر میکنی که ممکنه مشکل از تو باشه، یا کلا تو هرچیزی دنبال مقصر بگردی.

برای یکبار آروم بودن جفتتون التماس کنی و در نهایت وقتی میفهمی بی فایده اس بیخیال یه گوشه میشینی.
چیزی از این حس مزخرفتر که حال خوبی کنار کسی که دوستش داری نداشته باشی وجود نداره.

 
تهیونگ آدمی نبود که ذهنش رو از فکرای منفی که حال و روزش رو بهم میریختن پر کنه ، اما این مدت نهایت کاری که تونسته در قبال ترس و دلهره هاش انجام بده این بود که مدام این جمله رو که “ همه چی درست میشه “  با خودش تکرار کنه و منتظر بمونه.

با اینکه تمام قدمهاش رو با ترس و احتیاط به راهی که سرنوشت جلوش گذاشته بود برمیداشت، اما سعی میکرد همیشه گوشه ذهنش یه حس خوشبینانه داشته باشه.

 
سرش رو از فکرای مزخرفی که در حال آشفته کردن ذهنش بود تکون داد و برای خلاص شدن  از شر لباساش و رها شدن از خستگی بلند شد و سمت حموم رفت.

شاید یه دوش گرم میتونست کمی آرومش کنه ، مهم نبود چقدر قراره لفتش بده.
¤------------------¤

باگونه های گر گرفته از گرمای زیاد حموم روبه روی  کمد لباساش ایستاده بود و بدون  پلک زدن به  تک تک بلوزاش نگاه میکرد.
دستش رو سمت لباس اور سایز جونگکوک برد  و از کاورش بیرون کشید.

این یکی از عادتهای دیوونه کننده اش بود که تو خونه اکثرا لباسای جونگکوک رو بپوشه و حرصش رو از  این بابت که بیخودی لباسای خودش کمد رو اشغال کرده در بیاره.

𝗜'łł 𝗳ı𝗴ħт 𝗳øя чøυ_S2Where stories live. Discover now