ραят 20

715 110 237
                                    

سنگین بود، سرش از اینهمه آزار و بدبختی سنگین بود و مطمئن بود اگه فقط اون مرد یکمِ دیگه به حرف زدنش ادامه میداد حتی درنگ نمیکرد و یه گلوله تو مغزش خالی میکرد.

اما نه
نمیتونست بی گدار به آب بزنه ، اون حتی نمیدونست خواهر بی توانش دقیقا تو چه وضعیته ، هنوزم خنده های معصومانه اش که مطمئن بود از هیچی خبرنداره جلوی چشمش بود.

پس نمیتونست برای این تصمیم که دلش میخواست مرد روبروش رو برای اینهمه پس فطرت بودن بکشه پافشاری کنه.
نه زمانی که ممکن بود حتی یه حرکتش هم باعث میشه جوون جیمینی که بیحال روی زمین افتاده بود و هیچ حرکتی برای نجات خودش نمیکنه، تو خطر بیوفته .

با اینکه هنوزم قفسه سینه اش از شنیدن حرفایی که حتی دلشم نمیخواست راست و دروغش رو ازهم تشخیص بده ، درد میگرفت و چشم دیدن جیمین رو نداشت.
اما دلش نمیومد اونجا رهاش کنه ؛ حتی بارها زیرلب به خودش نهیب زده بود که نه امکان نداره اون پسر با اون چهره معصوم انقدر بدجنس باشه.
اما بود
اونقدری بدجنس بود که یونگی حتی فکرشم نمیکرد بخواد یه روزی نگاهش رو با نفرت از صورت گریون پسر روبروش بگیره.
درواقع تو دنیا هیچ چیزی وجود نداره که نتونه تورو سورپرایز کنه .

نفس پر استرسی کشید و نگاهش رو به جایی دور افتاده از برهوتی که توش گیر افتاده بودن انداخت و رو به جرج که با نگاهیی ترسیده بهش زل زده بود گفت :
_دستهاش رو باز کن

_اما قربان...این خلافه قوانینه ما اول باید گزارش بدیم.

چشمهاش رو کلافه از موقعیت پیش اومده بست و دستش رو عصبانی به کاپوت مشکی رنگ ماشین کوبید و از بین دندوناش غرید:

_منم میدونم که خلافه جرج... میدونم که اولویت لعنتی کارم گزارش دادنه ،ولی فااککک الان تو موقعیتیم که کمک هیچکس برام کارساز نیس اینو بفهم و دستای لعنتیه اونو باز کن

جرج با دودلی سمت نیک که با نیمچه لبخند مضحکی نظاره گر ماجرا بود رفت و دستهاش رو به ناچار باز کرد.

به خوبی میدونست که ممکنه بعدا بخاطر گوش دادن به حرف یونگی بازخواست بشه، اما اون لحظه هیچی مهم تر از خلاص شدن از منجلابی که توش افتاده بودن نبود.

_خوبه...بالاخره به نتایج قابل قبولی رسیدیم

نیک هماهنگ باماساژ دادن مچ دستهاش که حاشیه فلزی دسبند دورش رو قرمز کرده بود، گفت و روبروی یونگی ایستاد و به چشمهای به خون نشسته اش خیره شد.

میدونست ممکنه بعدها انتقام سختی بخاطر این موضوع ازش بگیره ، اما نیک ادمی نبود که بخواد نگران اینده ای که هنوز نیومده باشه .

_پدر...

نیک با شنیدن صدای پسرش با لبخند نگاهش رو از یونگی که هیچ حرفی نمیزد گرفت و قبل از اینکه سمتش بره با کشیده شدن دستش و اسلحه ای که درست کنار سرش قرار گرفت سرجاش ایستاد و با دیدن اخمای پسرش سرش رو به دو طرف تکون داد و دستش رو با احتیاط بالا اورد.

𝗜'łł 𝗳ı𝗴ħт 𝗳øя чøυ_S2Where stories live. Discover now