به محض حس کردن نور آفتابی که از پرده حریر اتاق، به داخل میتابید و انگار قصد داشت جلوتر از آلارم گوشیش بیدارش کنه، چشمهاش رو بیشتر بهم فشارد داد ونچی زیر لب گفت و ملافه ای که به سختی از زیر خودش بیرون کشید رو روی صورتش انداخت .
نمیدونست چرا تا چشم روی هم میذاشت صبح میشد ، یا اصلا چرا وقتی هنوز نگاهش به ساعت نیوفتاده بود خورشید خداحافظی میکرد و جاش رو به شب میداد.
هیچوقت این موضوع رو نفهمید که چه هیزم تری فروخته که خواب درست درمون نداره.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~♡
با شنیدن صدای کشیده شدن پرده اتاقش، به ناچار سرش رو از زیر ملافه بیرون آورد و به خانوم لویی که در حال جمع کردن اتاق و برداشتن رختچرکا بود نگاه کرد و سعی کرد بدن برهنش رو بپوشونه.
-صبح بخیر خانوم لویی
-صبح بخیر جیم...خانوم و پدرتون خیلی وقته که برای خوردن صبحانه منتظرن .
این حرف خانوم لویی باعث شد ؛جیمین خجالت زده لبخندی بزنه و دستی به صورت پف کرده اش بکشه وبه خودش تشر بزنه که دیگه خوابیدن بسه وقتی کل اعضای خونه بیدار شدن و تو حتی قصد بلند شدن هم نداری.
نگاه منتظرش رو به خانوم لویی که سبد به دست سمت در رفت؛داد و از جاش بلند شد.
هودی خردلی رنگش روی تاب گل و گشادی که به خوبی تخت سینه و نیپلاش رو بیرون انداخته بود پوشید و موهاش رو توی صورتش ریخت، تا کمتر صورتی که از دیر وقت خوابیدن پف کرده بود معلوم باشه.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~♡
صورت خیسش رو با گوشه آستین لباسش پاک کرد و از پله ها پائین رفت.
طبق گفته خانوم لویی عمه و پدرش دور میز نشسته بودن ، هیچ صدایی ، جز صدای برخورد چنگال با ظرف های کریستالی و سرامیکی و گاهی هورت کشیدن قهوه نمیومد.این فضا و سکوت از حرف نزدن، به شدت برای جیمین که نمیدونست صبح بخیر بگه یا بخاطر دیر بیدار شدن عذرخواهی کنه ، خیلی سخت بود.
پدرش به حالت جدی ای هماهنگ باخوردن قهوه اش، روزنامه روز این هفته رو میخوند و گه گاهی ورق میزد تا موضوع جالبتری رو داخلش پیدا کنه.
بالاخره تصمیم گرفت صدای نازکش رو صاف کنه به جمع دونفرشون صبح بخیر بگه.
-سلام... صبح بخیر.
شنیدن صدای آرومش باعث شد؛ هیورین لبخند پهنی بزنه و صندلی کنار خودش رو براش عقب بکشه.
-صبح بخیر پسرم ،بیا که پنکیکای دلبر صدات میزنن.
نگاه کوتاهی به پدرش که با پائین دادن عینکش با اخم به سر و وضع نامرتبش و یقه لباسی که قطره های آب خیسش کرده بود نگاه میکرد،انداخت و کنار عمه اش جا گرفت.
YOU ARE READING
𝗜'łł 𝗳ı𝗴ħт 𝗳øя чøυ_S2
Fanfiction🛑در حال آپ... 🛑آپ نامنظم ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ _میشنوی؟؟... هنوز جوری برات میزنه که دلم میخواد از جا درش بیارم دلم میخواد بابت هر ضربانی که بخاطر دیدنت از جا میندازه نفرینش کنم یا حتی بابت تک تک لحظه هایی که تو نبودت مثل ساعت کار میکرد به...