ραят 7

1.3K 182 179
                                    

به محض حس کردن نور آفتابی که از پرده حریر اتاق، به داخل میتابید و انگار قصد داشت جلوتر از آلارم گوشیش بیدارش کنه، چشمهاش رو بیشتر بهم فشارد داد ونچی زیر لب گفت و ملافه ای که به سختی از زیر خودش بیرون کشید رو روی صورتش انداخت .

نمیدونست چرا تا چشم روی هم میذاشت صبح میشد ، یا اصلا چرا وقتی هنوز نگاهش به ساعت نیوفتاده بود خورشید خداحافظی میکرد و جاش رو به شب میداد.

هیچوقت این موضوع رو نفهمید که چه هیزم تری فروخته که خواب درست درمون نداره.

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~♡

با شنیدن صدای کشیده شدن پرده اتاقش، به ناچار سرش رو از زیر ملافه بیرون آورد و به خانوم لویی که در حال جمع کردن اتاق و برداشتن رختچرکا بود نگاه کرد و سعی کرد بدن برهنش رو بپوشونه.

-صبح بخیر خانوم لویی

-صبح بخیر جیم...خانوم و پدرتون خیلی وقته که برای خوردن صبحانه منتظرن .

این حرف خانوم لویی باعث شد ؛جیمین خجالت زده لبخندی بزنه و دستی به صورت پف کرده اش بکشه وبه خودش تشر بزنه که دیگه خوابیدن بسه وقتی کل اعضای خونه بیدار شدن و تو حتی قصد بلند شدن هم نداری.

نگاه منتظرش رو به خانوم لویی که سبد به دست سمت در رفت؛داد و از جاش بلند شد.

هودی خردلی رنگش روی تاب گل و گشادی که به خوبی تخت سینه و نیپلاش رو بیرون انداخته بود پوشید و موهاش رو توی صورتش ریخت، تا کمتر صورتی که از دیر وقت خوابیدن پف کرده بود معلوم باشه.

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~♡

صورت خیسش رو با گوشه آستین لباسش پاک کرد و از پله ها پائین رفت.
طبق گفته خانوم لویی عمه و پدرش دور میز نشسته بودن ، هیچ صدایی ، جز صدای برخورد چنگال با ظرف های کریستالی و سرامیکی و گاهی هورت کشیدن قهوه نمیومد.

این فضا و سکوت از حرف نزدن، به شدت برای جیمین که نمیدونست صبح بخیر بگه یا بخاطر دیر بیدار شدن عذرخواهی کنه ، خیلی سخت بود.

پدرش به حالت جدی ای هماهنگ باخوردن قهوه اش، روزنامه روز این هفته رو میخوند و گه گاهی ورق میزد تا موضوع جالبتری رو داخلش پیدا کنه.

بالاخره تصمیم گرفت صدای نازکش رو صاف کنه به جمع دونفرشون صبح بخیر بگه.

-سلام... صبح بخیر.

شنیدن صدای آرومش باعث شد؛ هیورین لبخند پهنی بزنه و صندلی کنار خودش رو براش عقب بکشه.

-صبح بخیر پسرم ،بیا که پنکیکای دلبر صدات میزنن.

نگاه کوتاهی به پدرش که با پائین دادن عینکش با اخم به سر و وضع نامرتبش و یقه لباسی که قطره های آب خیسش کرده بود نگاه میکرد،انداخت و کنار عمه اش جا گرفت.

𝗜'łł 𝗳ı𝗴ħт 𝗳øя чøυ_S2Where stories live. Discover now