ραят 17

705 103 146
                                    

• Sticks and stones may break your bones but words will break your soul

• چوبا و سنگا ممكنه استخوناتو بشكنن ولی كلمه ها روحتو خدشه دار ميكنن
____________________________

بانداژ دور پاش رو باز کرد و تکون کمی به پاش که این دور روز درگیرش بود دادو با اطمینان از خوب بودنش
نفس آسوده ای کشید از جاش بلند شد و بانداژ استفاده و مچاله شده رو تو سطل آشغال کنار جا کفشی پرت کرد و نگاهی به خونه هیونگش انداخت.

یونگی صبح زود رفته بود تا برای انتقالی یکی از مجرما به زندان اصلی بره و تهیونگ مجبور بود تنهایی به کاراش برسه .

اول از همه قرار بود بره و یونتان از خونشون برداره و بعد از اون تصمیم داشت به کمپانی بره و کارای عقب افتاده اش رو انجام بده .
و شاید در آخر ذهنش رو درگیر پیام ناشناس دیروز کنه و به آدرسی که فرستاده بود بره.

هرچند که بافکر کردن به این موضوع دل شوره عجیبی بهش دست میداد و دلش میخواست بیخیال باشه .
اما نمیتونست کنجکاویش بابت اون عکس روهم کنار بذاره.

نگاهی به ساعت گوشیش انداخت،لنا صبح زود بعد از رفتن یونگی هیونگش بهش زنگ زده بود و بعد از اینکه مطمئن شده بود حالش خوبه

گفته بود که بعدازظهر ماشین کمپانی رو میفرسته تا دنبالش بیاد و تهیونگ فقط تونسته بود در انتها باشه کوتاهی به حرفاش بگه و به صدای کوین که از پشت خط میومد توجه نکنه.

بخاطر اعتراف مستقیمش ،نظرش راجب صمیمیت کوین عوض شده بود دلش نمیخواست باهاش زیاد حرف بزنه
که البته با شنیدن صدای لنا که خبر از نگرانی کوین بابت خودش رو میداد به ناچار مجبور شد که کمی از تایمش رو برای صحبت با  کوین بذاره.
و در آخر با گفتن اینکه تو کمپانی میبینمت تلفن رو قطع کنه.

تا ابد که نمیتونست بهش بی محلی کنه به هرحال اون داشت تو کمپانی کوین فعالیت میکرد.

نفس کلافه ای کشید وبا  دیدن میلو که بین پاهاش درحال تکون دادن دمش بود لبخند نصف نیمه ای زد و از جاش بلند شد.
کم کم باید حاضر میشد که به خونه مشترکشون بره و یونتانش رو بیاره.
_________________________

_یونگی حواست رو خوب جمع کن نمیخوام اتفاق سری پیش تکرار شه متوجه شدی؟

_بله قربان

با تن صدایی که ناراحتی و خستگی توش موج میزد گفت و احترام کوتاهی به ریسش گذاشت و از اتاقش خارج شد.

نمیدونست چرا اما برای امروز استرس داشت، برای ترک کردن چندساعته شهر و رفتن به زندان خارج از شهر کمی براش نگران کننده بنظر میرسید و این موضوع از ساعت ۵ صبح که این خبر رو بهش داده بودن ،مثل خوره داشت مغزش رو میخورد.

باپر کردن خشاب اسلحه کمریش اون رو پشتش جا دادو از ساختمون اصلی آگاهی خارج شد و همراه جرج و چندتا از همکارای دیگه اش راه افتاد.

𝗜'łł 𝗳ı𝗴ħт 𝗳øя чøυ_S2Where stories live. Discover now