ραят 23

699 114 138
                                    

من نیاز دارم بدونم که تو منو فراموش نمیکنی...

نیاز دارم بدونم مثل من با هربار فکر کردن به عقب برمیگردی...
 
نیاز دارم روحم رو که بعد از رفتنت اسیب دیده بغل کنی...
 
من به خیلی چیزا با وجود تو نیاز دارم.‌.

و...این افسوس همیشه همراه من باقی میمونه.

_________________________♡

 با شنیدن صدای اروم ضربان قلبی که تمام دیشب رو مثل آهنگ بی کلامی نزدیک به گوشش نواخته شده بود، چشمهای غرق خوابش رو با مکث کوتاهی باز کرد.

نگاهش رو به صورت جونگکوک  که با اخم همشگیش دستهاش رو مالکانه دور تنش حلقه کرده بود دوخت .

از اینکه با حسرت به چیزی که ماله خودش بود نگاه میکرد، قلبش بیشتر درد میگرفت.

حتی بارها پیش خودش تصمیم گرفته بود که میبخشه و بعد همه چیز به حالت قبلی خودش برمیگرده، ولی به دقیقه نمیکشید که از تصمیمش پشیمون میشد و بازهم سراغ ادمه ناامید درونش میرفت.

مثل الان که دلش میخواد بی تفاوت به اتفاقای اخیر دستش رو با خیال راحت دور بدن گرم جونگکوک حلقه کنه و بخوابه و یه فاک عمیق به شانس لعنتیش بگه و چشمهاش رو روی همه چی ببنده.

اما ممکن نبود بتونه صدای تو سرش رو که مدام براش تکرار میکرد تو"هنوزم همون پسر بی زبون و ضعیف چند ساله پیشی" کنترل کنه.

______________♡

تکون کوتاهی خورد و نفس گرمش رو با خیره شدن به صورت غرق خواب جونگکوک بیرون فرستاد و سمتش چرخید.

قرار بود چندماه از دیدن این صورت محروم شه.
۱ ماه .۳ ماه. ۱ سال

حتی دلش نمیخواست روزای بدون اون رو بتونه تخمین بزنه.

_چرا تو باید بشی اون حسرتی که هیچوقت دلم نمیخواست تو زندگیم حسش کنم..

به ارومی زمزمه کرد و دستهاش رو قبل از اینکه جونگکوک رو بد خواب کنه از صورتش فاصله داد و بلندشد.

اگه یکم دیگه دیر میکرد مطمئن بود وکلیش زنگ میزنه و اون اصلا دوست نداشت لحظه ای که پیش جونگکوکه این اتفاق بیوفته.

حتی نمیدونست که جونگکوک از لحظه ای تکون خورده بود بیداره و متوجه زمزمه های و نفسهای کلافه عصبیش میشه.
_______________♡

با دیدن ساعت که یک ربع به ۱۰ رو نشون میداد ، کل کاراش رو با عجله انجام میداد و حتی مطمئن بود یه سری از وسایلش رو فراموش کرده که برداره و تو ساکش بذاره

برای بار آخر نگاه جزئی به اتاق مشترکشون انداخت و با برداشتن ساک و اورکت بلندش سمت درب خروجی راه افتاد.

میدونست بعدا از اینکه با جونگکوک خداحافظی نکرده پشیمون میشه.
اما اون لحظه دلش نمیخواست اون چشمها که کلی حرف داشت برای گفتن بدرقه اش کنن.

𝗜'łł 𝗳ı𝗴ħт 𝗳øя чøυ_S2Where stories live. Discover now