ραят 32

570 97 139
                                    

محبوب من....
دوست داشتنی ترین ادم امن زندگی من...
من بلد نیستم پایان داستانمون رو بنویسم
بلد نیستم خودم رو جدا از تو و بدون تو بنویسم

بلد نیستم با صفات غریبانه صدات بزنم ...حتی دلمم نمیاد

که با بی رحمی خاطراتت رو خط بزنم و فراموششون کنم.

دستهام میلرزه اگه بخوام آشیانه ای که ساخته بودیم رو خراب کنم..

نمیتونم...یعنی نمیشه... بدون تو هیچ چیزی نمیشه

.نمیشه نسبت به همه چی بی تفاوت باشم....

نمیشه شونه هام رو بالا بندازم و به راهم ادامه بدم..

اصلا میدونی ...؟ من ....من بی تو بودن رو بلد نیستم
خوش بودن بدون تو رو بلد نیستم
یه ادم جدید بودن رو بلد نیستم
دوباره عاشق شدن رو بلد نیستم
دنیام بدون تو الوده هزارتا درد میشه.
یه ادم نابینا میشم یه نابلد که منتظر فقط تو دستهاش رو بگیری.
گرمای آغوشت رو بهش ببخشی..
کنار گوشش زمزمه کنی که :
" من اینجام.. درست کنارتم"
"نگران هیچ چیزی نباش"
دوباره رنگ بدی به دنیاش ؛
دوباره بغلش کنی....بوسش کنی ...حسرتاش رو پاک کنی...
نذاری فقط دلخوش باشه به این احتمال که "ممکنه هنوز دوسش داشته باشی".
پس میشه بیای؟
میشه دوباره دنیای تو چشمهات رو بهم بدی؟
میشه بشی دلیل حال خوب من؟!
-------------------------------
(اگه این عذابیه که سزاوارشم ...کاش واقعی نباشه)

هنوزم توی بهت بود ، مسخ شده به مرد روبروش نگاه میکرد، انگار که اصلا چیزی نشنیده باشه گیج و منگ بهش خیره شده بود.

میدونست هرچقدرم تلاش کنه که نسبت به همه چی بی تفاوت باشه و جوری نشون بده که ذره ای از حرفاش اهمیتی براش نداره، نمیتونست این مرد رو با این چیزا قانع کنه.

نمیتونست از نگاه زهرآلود این مرد در امان باشه ، نگاهی که انتظار شکستن غرورش و زانو زدن جلوی پاهاش رو ازش داشت.

نگاهی که سعی داشت بهش بفهمونه که اگه چیز بیشتری میخوای بدونی، باید براش التماس کنی، اگه میخوای که تمومش کنم باید خواهش کنی ، باید اون غرور له شده لعنتیت روکنار بذاری .کمتر جرات دروغی توی نگاه گریونت بریزی.

اما تهیونگ نمیتونست ، نمیتونست ازش بپرسه که از چی حرف میزنه ؟ نمیتونست ازش توضیح بیشتری بخواد.

چون این رو خوب میدونست که بیشتر گیجش میکنه ، بیشتر تو هزارتوی دام حرفاش میکشونتش ، بیشتر روحش رو عذاب میده .

اما هنوزم تلاش میکرد تا خودش رو از این منجلاب فکری که به گذشته سوق پیدا کرده بود بیرون بکشه .

-واقعا انقدر از خودت نا امید شدی ؟ با همین یه جمله؟ شاید چیزای بیشتری هم باشه

رنگ از رخش پریده بود، هرچی به خودش نهیب میزد که حرفا و اتفاقات امشب واقعی نیس ،هرچی بیشتر تلاش میکرد تا بی اهمیت باشه،خودش رو به نشنیدن بزنه، تمام سعیش رو میکرد تا اروم باشه، چیزی وجود داشت که با بیرحمی اون رو به سمت واقعیت هل میداد.

𝗜'łł 𝗳ı𝗴ħт 𝗳øя чøυ_S2Donde viven las historias. Descúbrelo ahora