In Love with my Stalker

919 123 19
                                    

"Said Im in love.And I think I found the real thing.Kind of love to make your heart say.You got me singin' lalalalalalalala."

Ne-Yo - I'm In Love.

~*~
"سلام، سانشاین. آخر هفته‌ت با لیام چطور بود؟" مامان زین به محض اینکه صدای بسته شدن در رو شنید، سرش رو از آشپزخونه بیرون برد و چون میدونست زین اومده، پرسید.

"عاشق تعقیب کنندم شدم، مامان." زین جوری که انگار توی رویاهاش غرقه، آه کشید و به در تکیه داد.
تریشا دست‌هاش رو به پیشبندش مالید تا پاکشون کنه و آروم خندید و با لبخندی به طرف پسرش که قیافه‌ش یه چیزی شبیه 'عاشق شدم' بود، قدم برداشت.پسرش به ندرت این شکلی، و عاشق میشد.

"گفتی تعقیب کنندت؟" تریشا رو به روی پسرش ایستاد و در حالی که سرش رو تکون میداد، پرسید.
زین آروم سرش رو برای تایید حرفش تکون داد و به مامان ظریفش نگاه کرد. "آره، تعقیب کنندم. عاشق تعقیب کنندم شدم." زین حرف‌هاش رو با زمزمه‌ای برای خودش تکرار کرد.

"آه، فهمیدم.احتمالا دیکش خیلی خوب بوده،هان؟ و توهم عاشقش شدی؟"

چشم‌های زین گشاد شدن و با دهن باز به مامانش زل زد، "مامان!"

تریشا فقط خندید و به طرف آشپزخونه برگشت. سرش رو برگردوند و از روی شونه‌ش صداش زد. "شام ده دقیقه دیگه آماده‌ست، دارم مرغ سعلان (<؟> یه غذای پاکستانی گویا) درست میکنم."

زین با شنیدن اسم غذا، لب‌هاش رو لیسید. حتی با اینکه فقط چند روز خونه نبود، واقعا دلش برای دستپخت مامانش تنگ شده بود.

سرش رو تکون داد و با لبخندی که هنوز روی صورتش بود از پله ها بالا رفت، وارد اتاقش شد، کیفش رو پایین انداخت و خودش رو روی تخت انداخت و آه آرومی کشید.

لوبیای لیما: آخر هفته محشری باهات داشتم، میبینمت بیبی بوی. X

زین به گوشیش لبخند زد و با دیدن اسم مستعارش، سرخ شد و لبش رو گاز گرفت.
~*~

"خب، این مردی که مامانت درموردش حرف میزد، کیه؟ باهات خوب رفتار میکنه؟" یاسر پرسید، یه گاز از مرغش خورد. به زین نگاه کرد و یکی از ابروهاش رو بالا برد.

زین سرش رو پایین انداخت و سرخ شد. غذاش رو خورد و به مامانش که لبخند معصومانه‌ای بهش زد، نگاه کرد. سرش رو برای مامانش تکون داد و آروم خندید.

"آره بابا. باهام خوب رفتار میکنه، مرسی که پرسیدی."

یاسر با حرکت سرش تایید کرد و با دستمال، دهنش رو پاک کرد. "خوبه، کِی قراره این دوست‌پسرتو ببینم؟"

زین یه لحظه به پدرش زل زد و لبخند زد، "هروقت بخوای بابا. تو همیشه سر کاری، اون تقریبا هرروز میاد اینجا."

یاسر آروم سرش رو تکون داد و به غذا خوردنش ادامه داد. "میتونه بیاد و سال نو رو با ما بگذرونه. اگه مشکلی نداره؟"

زین با شنیدن نظرش، لبخند زد. عاشق این بود که مامان باباش همونجوری که بود، قبولش کرده بودن. واقعا عاشقشون بود. "مطمئنم مشکلی نداره." جواب داد.

چند دقیقه سکوت، سه نفرشون رو احاطه کرد. خواهر هاش بیرون بودن و خونه یکی از عموزاده‌هاشون، مهمونی اسلیپ‌اور داشتن. زین عاشق سکوت و آرامش بود، هیچ خبری از صدای جیغ و داد و دعوای خواهرهاش نبود.

زین توی شستن ظرف ها به باباش کمک کرد، چون مامانش شام رو درست کرده بود، و باهم مکالمه پدرپسری ای داشتن. زین به باباش درمورد لیام گفت و راجع به نحوه ملاقاتشون، دروغ گفت. چون نمیتونست به باباش بگه که لیام تعقیبش میکرد و پشت سر هم بهش پیام میداد. لعنتی، اون وقت پدرش دیگه نمیخواست لیام دوست پسرش باشه و به خاطر تعقیب کردن پسرش، مشکلی با قطع کردن سرش، نداشت.

زین، درمورد دیزنی لند و اینکه وسایلش و همه چیزش چقدر عالی بودن، بهش گفت. درمورد اینکه توی یه هتل گرون قیمت موندن، حرف زد و به قیافه یاسر، وقتی که بهش گفت لیام پولداره و یه آئودی آر8 سیاه مات و سه تا ماشین دیگه داره، خندید چون بهش گفت که  باید برای تولدش ازش یه ماشین بخواد چون تقریبا هرروز با اتوبوس میره مدرسه و زین پیشنهادش رو رد کرد.

مکالمه خوبی داشتن، میخندیدن و با نکته های کوچیک بحث، همدیگه رو آروم هل میدادن و چشماشون رو میچرخوندن. مامانش هم بهشون ملحق شد و وارد بحثشون شد.

وقت هایی مثل اون، زین واقعا آرزو میکرد که همیشه همونطوری بمونن. عاشق خونوادش بود و نمیتونست بدون اونا زندگی کنه.

بعد، روی مبل نشستن و هرچیزی که تلویزیون پخش میکرد رو تماشا کردن. تصمیم گرفت پیش پدر مادرش بمونه چون وقت‌هایی مثل اون، همیشگی نبودن. با دیدن تریشا و یاسر که اون طرف مبل همدیگه رو بغل کرده بودن و میخندیدن، لبخند پررنگی روی لب‌هاش ظاهر شد.

واقعا امیدوار بود در آینده رابطه‌ای شبیه رابطه مامان باباش داشته باشه. یاسر و تریشا هنوز عاشق همدیگه بودن و زین هم خوشحال بود که همچین خانواده‌ ای داره.

آه آرومی کشید و به لیام فکر کرد. لبش رو گاز گرفت تا لبخندش رو قایم کنه و زمانی که توی دیزنی‌لند باهمدیگه گذروندن رو به یاد آورد.
زین مالیک قطعا عاشق تعقیب کننده‌ش شده بود.

~*~

سه تا پارت دیگه تحملم کنین تموم میشه:D
و مرسی از اونی ک الان ایدیشو یادم نمیاد ولی غلط املایی 'مسلما' رو گرفت و باعث شد یادم بیاد ده هزار سالی میشه ک اپ نکردم
Tnx for everything - yas.

Unknown || Ziam(Persian Translation)Where stories live. Discover now