✎𝙿𝙰𝚁𝚃:28ᝰ

534 131 27
                                    

عبدالدریس نگاه از ویو شلوغ مهمونی گرفت هنوز اتفاق خاصی نیوفتاده بود و مهمون ها به گرمی مشغول رقص و تفریح خودشون بودن.
البته شاهزاده عربستان بعید میدونست که اینبار آندراس بتونه از دامی که براش پهن کرده جون سالم به در ببره، پوزخنده پر قدرتی کنج لبش شکل گرفت و مشغول مزه کردن قهوه داغش شد، اون کره ای احمق چطور جرئت کرده بود کشور متمدنی مثل عربستان رو وارد تحریم اقتصادی کنه، حالا شاهزاده به عنوان نماینده مردم کشورش به راحتی تونسته بود از طرف سازمان ملل از بکهیون شکایت کنه.
_یکی از محافظ ها جلوتر اومد و کنار عبدالدریس ایستاد.
+قربان هنوز بیون آندراس رو نبردن
عبدالدریس با اخم به سمتش برگشت: یعنی چی که نبردنش؟ اون احمق ها اون پایین دارن چه غلطی میکنن
محافظ از شدت عصبانیت عبدالدریس یک قدم به عقب برداشت و سرش رو پایین انداخت
_ قربان انگار حال آندراس بهم خورده برای همین منتظرن تا همسرش رو هم همراهش ببرن.
عبدالدریس با سرخوشی خندید:حالش بهم خورده؟ جدا؟؟
نگاهش رو از پنجره های بلند به نمای روشن بیرون داد:اون پسره بیچاره باید تحملش رو ببره بالا چون حالا حالا ها باهاش کار دارم
نیم نگاه به محافظش انداخت:برو بیرون یه سرگوشی آب بده...
محافظ با ادای احترام به شاهزاده ازش فاصله گرفت.
داشت به دو تا از محافظ های دیگه که هر کردم جلوی در ورودی به اتاق ایستاده بودن دستور میداد تا زمانی که برمیگرده حواسشون به همه چیز باشه.
که در یک آن تاریک کل ساختمان های اطراف رو در بر گرفت.
عبدالدریس به سمت محافظ هاش برگشت و با صدای بلندی داد زد:اینجا چه خبر شده!!
محافظ ها کلت هاشون رو از کمرشون باز کردن تو یک حالت آماده باشی قرار گرفته بودن.
_مطمئن نیستم قربان...شاید مشکلی پیش اومده
عبدالدریس دوباره نگاهش رو به بیرون داد هیچ چیز معلوم نبود تاریکی قدرتش رو به رخ شاهزاده عربستان میکشید و اون مرد میتونست قسم بخوره تا به حال همچین اتفاقی تو کل تاریخ دبی نیفتاده.
زیر لب زمزمه کرد:مشکل؟
هنوز محو تماشای منظره تاریک بیرون بود وصل شدن برق ها و روشنی به یکباره همه جا به شدت چشم هاش رو زد.
دستش رو مقابل چشماش گرفت و از پنجره دور تر شد.
محافظی که به نظر میرسید رئیس بقیه بادیگارد ها باشه با نیشخند تفنگش رو پایین تر آورد.
_بهتون گفتم که حتما یه مشکلی پیش اومده
به پشت سرش برگشت تا به زیر دستاش دستور بده که بیرون رو برسی کنن.
اما فقط با مرد سیاه پوشی مواجه شده بود که چشم هاش از پشت نقاب سیاه برق میزد و لوله تفنگش درست رو به روی پیشونیش قرار داشت.
اون حتی فرصت نکرده بود از خودش دفاع کنه و فقط با حرم شدن یک گلوله تو سرش درست مثل بقیه همکاراش روی زمین افتاد.
عبدالدریس با درد شدیدی که از طریق چشماش به سرش منتقل شده بود سرش رو بین دستهاش گرفت و نالید:بعد از برگشتنم به عربستان برای همیشه از شر اون آندراس لعنتی و همسرش خلاص میشم‌‌‌‌‌...
با اخم برگشت:هیی تو...
با دیدن افرادش که روی زمین افتاده بودن و مرد ناشناسی که بالای سرشون ایستاده بود ترس تمام وجودش رو فرا گرفت.
عقب تر رفت به شیشه های پشت سرش چسبیده و با چشم هایی که نزدیک بود از حدقه بیرون بزنه تالید: تو..تو دیگه کی هستی؟؟
بکهیون به آرومی از بین اجساد اون سه نفر رد شد کمی سرش رو کج کرد و صداش تو بند بند سلول های شاهزاده رخنه کرد:همونی که میخواستید از شرش خلاص شید،کره ای احمق
کلاه روکش داره صورتش رو بالا زد:بیون آندراس..سرورم
عبدالدریس دست هاش رو مشت کرد و با نفرت به حرف اومد:تو...چطوری اومدی اینجا؟
بکهیون نگاهش رو به بیرون داد حالا دبی به لطف بکهیون دوباره میدرخشید و بازهم برق میزد.
_منظورتون چیه عالیجناب...اینجا متعلق به من
دوباره نگاهش رو به چهره وا رفته ی عبدالدریس داد:از خرابه های افغانستان گرفته تا برج های چندین میلیون دلاری آمریکا همشون ماله منن
اخم ملایمی روی ابرهاش نشست:یعنی هنوز متوجه این نشدین؟
بکهیون به بیرون خیره شد:از ادمهایی که جرئت به چالش کشیدن من رو دارن خوشم میاد
عبدالدریس آب گلوش رو به سختی فرو برد و از گوشه چشم نگاهش رو به کلتش داد که روی میزش لابه لای برگه و کتاب ها قرار داشت.
بکهیون حواسش نبود اون داشت حرف میزد فرصت خوبی برای برداشت اون کلت لعنتی بود.
_قبل از اینکه بخوام بیام اینجا با پدرتون قرار ملاقات گرفتم ایشون خوشحال هم شدن اما نمیدونم بعد از فهمیدن اینکه پسرشون علیه من به سازمان ملل متحد شکایت کردن قراره چقدر ناراحت بشن!!
عبدالدریس به سمت میزش خیز برداشت دستش رو برای برداشت تفنگ به لابه لای برگه ها کشید همه اینا اتفاق ها در یک لحظه انجام شد.
اما در حین ناباوری و حیرت مار سیاه رنگی خودش رو از دل برگه ها بیرون کشید با دهانی که کاملا باز بود و حالت تهاجمیش خودش رو به عبدالدریس پرت کرد صدای خس خس عصبی میرارا باعث شد بکهیون به سمتش برگرده صحنه جالبی برای دیدن بود و حالا اون مرد با ترس روی زمین افتاده و خودش رو عقب تر میکشید.
و میرارا از بالای میز با همون نگاه سرخ و ترسناک خوف رو به دل اون مرد راه میداد طوری که حتی زبون برای فریاد زدن هم بند اومده بود.
این ترس میتونست باعث ایستادن قلب اون شخص بشه بکهیون این رو نمیخواست.
با دست به میرارا اشاره کرد تا آروم بگیره: چیزی نیس دختر
صدا بکهیون درست مثل آب روی آتش عمل کرده بود میرارا در حالی که از حالت تهاجمیش خارج میشد و دهانش رو میبست خودش رو عقب تر کشید.
عبدالدریس خودش رو روی زمین کشید داشت جون میکند که نفس بکشه.
بکهیون جلو تر رفت درست بالای سرش و به آرومی کنارش روی دو زانو نشست.
بکهیون دستش رو جلوتر برد و از یقه لباس عربی و سفید عبدالدریس موبایلش رو بیرون کشید.
کارش با موبایل چند دقیقه بیشتر طول نکشیده بود فقط از اکانت ولیعهد پیامی مبنی بر کنارگیرش از سلطنت و ولیعهدی تو توی توییتر فرستاده بود.
موبایل رو مقابل چشم های عبدالدریس گرفت:از این لحظه به بعد تو دیگه ولیعهد عربستان نیستی جانشین بعد برای ادامه سلطنت پدرتون توسط شخص من انتخاب خواهد شد.
بدون هیچ مکثی ادامه داد:هرگونه مخالفتت باعث مرگ پسر و دخترت میشه، پسر بزرگ ترتون همین الان همراه افراد من به خون یکی از دوستانش رفته
اخم کوچیکی کرد:اگه اشتباه نکنم اسم دوستش باید عبدل صالح باشه تا اونجایی که من میدونم از بچگی باهم بزرگ شدن
موبایل رو از مقابل چشم های سرخ عبدالدریس کنار کشید چشم های پر از اشک و نگاه نفرت بارش نشون دهنده این بود که زیاد هم از حرفهای بکهیون خوشش نیومده.
چونه اش لرزید:می..میخوای برات چیکار کنم!
فقط خدا میدونست اون لحظه با چه جون کندنی این حرف رو به زبون آورده.
بکهیون با لبخند نگاهش کرد:همراه من به عربستان میای...

* * *

مامور جوان تر کنار گوش افسرشون زمزمه کرد:قربان هویت ایشون تایید شد
چانیول در حالی که روی زانوهاش قرار داشت و با دستهای که از پشت بهم دیگه دستبند شده بود نگاه بدی به چشم های افسری که مقابلش ایستاده بود انداخت.
افسر به سختی تونست آب گلوش رو قورت بده به ماموری که کنار چانیول ایستاده بود اشاره کرد:دستهاشون رو باز کنید.
مامور با یه اطاعت رسمی مشغول باز کردن دستهای چانیول شد.
چانیول روی پاهاش ایستاد و در حالی که مچ دستهاش رو فشار میداد نگاه تاریکش رو به چهره افسر مقابلش داد.
افسر سرش رو پایین انداخت:معذرت میخوام قربان ما راجبه نفوذی بودن شما هیچ..
جمله اش هنوز تموم نشده بود که با مشت محکمی که تو دهنش خورد روی زمین افتاد.
_خفه شو...شما احمق ها اژدهایی که تو سر آندراس خوابیده بود رو بیدار کردین حالا از من معذرت میخوای
افسر دستش رو گوشه لبش کشید:ما مجبور به اطاعت از دستورات سازمان ملل بودیم
_سازمان ملل یا دستورات شاهزاده؟
چانیول یک قدم جلو تر اومد:سازمان ملل ترسو تر از این حرفاس که بخواد دستور دستگیری بیون آندراس رو صادر کنه و تا همین الانش هم شکایت شاهزاده تو سازمان ملل رد شده
با پوزخند کنار اون افسر زانو زد:شما به دستور شاهزاده اینجایید نه سازمان ملل
مامور بدون اینکه چیزی بگه فقط سرش رو پایین انداخت اونا افسران خوده دولت امارات بودن و چانیول نمیتونست بهشون اعتماد کنه.
اخماش رو تو هم کشید و روی پاهاش ایستاد"بکهیون رفت سراغ عبدالدریس اما بعید میدونم اونو بکشه"
نگاهش رو به اطرافه محوطه هتل داد.
تمام دوربین های مداربسته از کار افتاده بودن با اخم دستش رو مشت کرد بکهیون برای چی به هلیکوپتر نیاز داشت و از همه بدتر اینکه اون تو مراسم خودش بمب کار گذاشته بود همچین چیزی اصلا با عقل جور درنمی اومد.
داشت قدم میزد تا ذهنش رو مرتب کنه که به صدا در اومد زنگ موبایلش باعث شد رشته افکارش از هم بپاشه.
بی درنگ موبایلش از جیب کتش بیرون کشید فقط ظاهر شدن اسم بکهیون میتونست نفسش رو بند بیاره اون آشغال لعنتی..
تماس رو برقرار کرد و در حالی که به بقیه اشاره میکرد صدایی از اونها خارج نشه جواب بکهیون رو داد.
_بکهیون!!
صدای بکهیون با تفریح به گوشش رسید: اون عوضیا که اذیتت نکردن
چانیول نگاهش رو از قیافه وا رفته اون مامورها گرفت و پشت به اونها ایستاد:چرا اتفاقا چندتا مشت و لگد ازشون به جای تو خوردم و جالب تر از همه اینکه قرار منو به جای تو دستگیر کنن
_بابت این موضوع متاسفم چانیول..اما من کار مهمتری دارم خودت باید خودت رو نجات بدی عرضه انجام دادن اینکار رو که داری؟
+داری راجبه چی حرف میزنی..
_قبل از رفتنم یه هدیه کوچیک تو جیب کتت قرار دادم امیدوارم به اندازه کافی به دردت بخوره عزیزم...من دیگه باید برم فعلا
چانیول با اخم داد زد:بکهیون..
تماس قطع شد صدای بوق های بلند فقط باعث شده بود چانیول حرص بخوره، عصبی نفس کشید و با اخم دستش رو به داخل جیب کتش برد.
یه شی مربع شکل مشکی با یه تایمر قرمز رنگ که هر لحظه با جلو رفتن ثانیه ناقوس یه انفجار بزرگ رو تو سر چانیول میکوبید.

🕷️𝑬𝑵𝑭𝑶𝑹𝑪𝑬𝑹🕷️Where stories live. Discover now