✎𝙿𝙰𝚁𝚃:49ᝰ

293 79 45
                                    

تو فرودگاه نیویورک ساعت از 6صبح هم گذشته بود و آفتاب تقریبا داشت بالا می اومد اما سرمای پاییز و هوای مه آلود تو این فصل از سال کاملا مشهود بود، به هر حال این هوا از نظر بکهیون بهتر از گرمای تابستون بود.
بکهیون دوباره به مود بدش برگشته بود، و اخم چین کم رنگی بین ابروهاش انداخته بود درست بعد از اینکه فهمید چانیول قراره از آمریکا بره،مودش تغییر کرده بود.
البته به چانیول حق میداد،با بلاهایی که بکهیون سرش آورده بود هر کس دیگه ای هم جای اون بود همین کار رو میکرد.
بکهیون بارها جونش رو به خطر انداخته بود و نزدیک بود اونو به کشتن بده، اما بیون آندراس ذاتا مرد مغروری بود و هیچکدوم از این اتفاقات رو به روی خودش نمی آورد، هیچ وقت برای مونده کسی تو زندگیش التماس نمیکرد حتی اگه از شدت تنهایی میمرد.

جلوتر از بقیه از هواپیما پیاده شد، مه ی که سطح باند رو پوشنده بود نسبت به مه لندن غلظت کمتری داشت و نسیم خنکی رو به وزیدن بود.
محافظ های شخصی بکهیون کمی جلوتر کنار ماشینش انتظارش رو میکشیدن جک و بقیه افرادش به محض دیدنش تا کمر خم شدن، هر چهارتای اونا لباس یک رنگ مشکی پوشیده بودن موهاشون رو از ته تراشیده بودن اینطوری برای بکهیون مطلوب تر بود.
با دیدن اونا فهمید که دوباره به خونه برگشته، بعد از یک کشتار عظیم تو لندن حالا استراحت و تفریح تو نیویورک میچسبید‌.
بکهیون به افرادش لبخندی زد و نگاهش رو به ماشینش داد، دوج چلنجر مشکی و آخرین مدل خدای تمام ماشین های روی زمین، طوری که انگار این ماشین به دست یک شیطان طراحی شده بکهیون عاشقش بود، از دیدن هیچ چیز به این اندازه خوشحال نمیشد
کمی جلوتر رفت و به آرومی کاپوت ماشینش رو لمس کرد،میتونست هیجان زندگی رو تو رگهاش حس کنه،این ماشین هم درست به اندازه خودش قدرتمند و سرکش بود.

دستهاش داخل جیب شلوارش فرو برد و به ماشینی که درست پشت سر ماشینش پارک شده بود خیره شد سوپرای ژاپنی با رنگ سفید مشکی که درست به اندازه دوج چلنجر بکهیون زیبا و خیره کنده بود، سوپرا هم خدای ماشین های ژاپنی به شمار میرفت با سرعت بیش از 320کیلومتر برساعت تعجبی نداشت که حدس بزنه این ماشین نایاب برای چانیوله، بکهیون میتونست سلیقه اش تو انتخاب ماشین ها رو تحسین کنه.
اما انگار افراد زیادی به استقبالش نیومده بودن فقط یه راننده کناره ماشین ایستاده بود.

چانیول با پایی که لنگ میزد و عصایی که تو دست راستش گرفته بود بلاخره از پله ها پایین اومده بود به لطف بکهیون نصف بدنش از کار افتاده بود و حالا میتونست حال یه انسان ناقص رو به خوبی درک کنه!
جلوتر اومد و روبه روی بکهیون ایستاد باید راجب حرفهای آخرشون باهاش حرف میزد باید یک روز رو برای جدا شدن از هم مشخص میکردن تا چانیول بدون هیچ عذاب وجدانی بتونه ماموریت خودش رو تموم کنه اون نمیتونست هم همسر بکهیون باشه و هم به پروندش رسیدگی کنه این تن برای همسر بودن زیادی خسته بود و برای مامور بودن دیگه داشت پیر میشد، به احتمال زیاد بعد از این ماموریت برای همیشه بازنشسته میشد و جای از دنیا خودش رو سرگرم استراحت و تفریح میکرد.
تو ذهن خودش به افکارش خندید چقدر زود به این نقطه رسیده بود، وقتی جوون تر بود تصور میکرد که میتونه تو این سن خانواده بزرگی برای خودش تشکیل بده اما حالا میدید که کاملا تنهاست.

🕷️𝑬𝑵𝑭𝑶𝑹𝑪𝑬𝑹🕷️Where stories live. Discover now