✎𝙿𝙰𝚁𝚃:61ᝰ

330 85 97
                                    

بخار سرد، و دود سیگار ترکیبی بود که هم زمان از بین دهانش رها میشد،گرمای سیگار مغز تا انتها گلوش رو داغ میکرد، و تو این هوای سرد و دریا سوزناک چیز دلچسبی به نظر میرسید.

کنار سکو ایستاده بود نگاه عمیقش به آبی تیره دریا و موج های لرزونی بود که به این ور اونور کشیده میشدن، دست چپش به رسم عادت داخل جیب شلوارش قرار داشت و تو دست دیگه فیلتر سوخته سیگار!

تو تمام دنیا تعداد انگشت شماری از آدم ها وجود داشتن که خودشون رو به خطر بندازن و دل از آسایش و رفاه زندگی بکنن، حالا که فکرش رو میکرد سهون و بکهیون همیشه جز تعداد انگشت شماره جامعه بودن و محروم از هر گونه آسایش و امنیتی!

اون رو سکوی دشمن ایستاده بود و داشت سیگارش رو میکشید و میدونست داخل کشتی پر از سرباز دشمنه و خارج از کشتی هم همینطور
همه کمین کرده منتظر یه فرصت برای شکار، و برای از بین بردن اونها،
دنیا هیچ وقت به ساز اونها نرقصیده بود، پس بکهیون و سهون مقابلش قد علم میکرد و جلوش سر فرود نمی آورد، و تا آخرین نفس باهاش میجنگید و میجنگید و باز هم جنگ تنها انتخابشون بود.

هوای سرد باعث لرزش محسوس تن لوهان میشد،
سهون از روی شونه نیم نگاهی بهش انداخت، زیادی معدب بود و ساکت!

شاید سوال پیش می اومد که چرا اون پسر رو برای همراهی با خودش انتخاب میکرد.

چون نسبت به سنش باهوش بود، نسبت به سنش میتونست همزمان کار پنج تا از کارمندهای سهون رو انجام بده، و این استعداد بینظیر حیف میشد اگه زیر پیله ترس و خجالت مخفی بمونه، اون باید دنیا رو میدید زندگی بی رحم تر از این حرفها بود که بخاطر ترس بهش رحم کنه، اون تو یه دنیای واقعی داشت زندگی میکرد نه تو داستان و کتاب قصه ها.

این پسر همیشه تحقیر میشد، تردد میشد و همیشه تنها بود، سهون میدونست پشت این نقاب پر از ترس، دلهره و اضطراب چه نفرت و خشمی پنهان شده، سهون میخواست این خشم پر از انتقام رو تو وجود این پسر شعله ور کنه، و از ساید ترسناکش به نفع خودش بهره ببره.

-انگار به سوز دریا عادت نداری!
روی حرفش خطاب به لوهان بود که سرش رو پایین انداخته بود،و داشت به خودش میلرزید.
لوهان کمی سر بلند کرد و زیر چشمی نگاه به نیم رخ اخم آلود و تو فکر فرو رفته سهون انداخت.
-پدرم قبلا ماهیگیر بود، تو فصل بهار و تابستون همراهش زیاد به دریا میرفتم اما هیچ وقت اجازه نمیداد تو پاییز و زمستون به دریا برم
یه تای از ابروی سهون بالاتر رفت، اون از فعل گذشته برای پدرش استفاده میکرد.
-چرا بود؟ الان دیگه نیست!!
لوهان دوباره سرش رو پایین انداخت انگار یاد آوری پدرش باعث شرمندگی و ناراحتیش میشد.
-قربان پنج سال پیش بخاطر دیابت پاهای پدرم رو قطع کردن...اون دیگه نمیتونه بره دریا
جمله آخرش رو با صدای آروم لرزون گفت، قلبش به درد می اومد، یاد آوری خانواده فقیر و ناتوانش چنگی بود روی روح حساسش

🕷️𝑬𝑵𝑭𝑶𝑹𝑪𝑬𝑹🕷️Where stories live. Discover now