✎𝙿𝙰𝚁𝚃:54ᝰ

378 93 56
                                    

(فلش بک...)

مداد جدیدی که مادرش براش خریده بود، رو
رو امتداد یه تیکه کاغذ میکشید، و در حالی که به گوشه ای از اون زیر زمین نمور نگاه میکرد، خط های نامفهومی رو روی کاغذ شکل میداد.
لبهای نازک و خطیش خشکیده بودن،و سرش با بی حالی رو زانوهای که داخل شکم گرسنه اش جمع شده بود قرار داشت، صدای قارو قور شکمش تو مغزش میپچید، و لحظه ای به یاد آورد که مادرش دیروز بهش گفته‌بود امروز تولدشه!!!

بکهیون امروز دوازده ساله میشد و مادرش بهش قول داده بود براش کیک تولد بخره!
بکهیون نمیدونست کیک تولد چیه اون فقط چیزایی راجبش شنیده بود اینکه خوشمزه و شیرینه!

اونا غذا های ساده ای مثل برنج و نون جو میخوردن، صاحب بار همیشه غذا های عطر و طمع داری مثل گوشت و ماهی میخورد اما اونا حق اعتراض کردن نداشتن چون اینطوری فقط بیشتر از قبل کتک میخوردن.

نگاه سرد و بی حال بکهیون روی جسم بی حال مادرش چرخید که روی تخت افتاده بود.
دیشب سه مرد غریبه جلوی چشم های بکهیون بهش تجاوز کرده بودن!
اون بچه ها مثل همیشه یه گوشه نشسته بود داشت اونا رو تماشا میکرد و مغزش قدرت تحلیل هیچ کاری رو نداشت چون هیچ نیروی به بدنش نمیرسید که بخواد چیزی رو تحلیل کنه!

مادرش با اون جسم ضعیف و لاغر هر روز بیمار تر از قبل میشد و برای کسی اهمیت نداشت، اون زن تا خوده صبح ناله کرده بود و دیگه چند ساعتی میشد که صدای نالش به گوش نمیرسید.

اونا قبلا سعی کرده بودن از این خراب شده فرار کنن چون شرایط سختی رو پشت سر میذاشتن اما هر بار اون مرد متوجه شده بود.

با باز شدن در بکهیون بیشتر از قبل تو خودش مچاله شد، از این مرد میترسید، مرد از پله ها پایین اومد و درست کنار تخت ایستاد و به زنی که با بی حالی رو تخت افتاده بود خیره شد.

با نیشخند مچ دست اینهی رو بالا آورد و با اکراه صورتش رو جمع کرد.
-زنیکه هرزه...انگار داره نفس های آخرش رو میکشه!!
نگاه بکهیون رنگ ترس به خودش گرفت و سرش رو برگردوند.
مرد با خنده دست اینهی رو رها کرد و روی زانو هاش به سمت بکهیون خم شد‌.
-هااا...چیه تا شنیده مادر هرزت قراره بمیره گوشتات تیز شدن!!
چند قدم جلوتر اومد بی هوا به یقه مندرس لباس بکهیون چنگ زد و با همون نیشخند تو صورتش زل زد.
-تو مادرت هر دو تاتون هرزید و تا آخر عمر باید زیر مردای دیگه برای یه‌تیکه غذا التماس منو بکنید،
الان هم به افرادم دستور میدم تا بیان سراغ مادرت و جلوی چشمات به جنازه اش هم تجاوز کنن و بعد جنازه اش رو از اینجا ببرن بندازن جلو سگا ولگرد

نیشخندش پررنگتر شد و نگاه پر از طعنه ای به کل وجود بکهیون انداخت.
-همم...حتی بعید میدونم سگای ولگرد هم بخوان جنازه مادرت رو بخورن...روش بالا میارن اینقدر که بوی گند میده
خندید:درست مثل تو!!!
صدای خنده هاش تو سر بکهیون میپچید، و دستش به لرزه می افتاد، و چیزی که مدتها تو ذهنش بود رو میخواست برای همیشه العنی کنه!

🕷️𝑬𝑵𝑭𝑶𝑹𝑪𝑬𝑹🕷️Where stories live. Discover now