وقتی بیدار شد همه جا تاریک بود جوری که شک کرد که ایا اصلا بیدار شده یا نه؟
اروم رو تخت نشست و موقع بلند شدن سرش به فلز سرد تخت خورد و باعث شد لبشوگاز بگیره و دستشو رو سرش بذاره.
_هی مواظب باش تازه وارد!
صدای یکی رو شنید و کمی بعد چراغ قوه مستقیم چشمای پف کرده شو هدف گرفت: بذار حدس بزنم...تو یه خرسی که تا الان خوابیدی!؟
زین تقریبا نزدیک بود خنده ش بگیره اما درواقع اون یادش رفته بود چجوری میشد خندید.میدونید که....اون 5 ساله که نخندیده.باور کنید شما هم جای اون بودید خندیدنو فراموش میکردید!
زین مثل همیشه حرف نزد.چون فکر میکرد مسخره میشه یا کتک میخوره.اون ترسو نبود فقط حوصله ی دردسر نداشت.
زین که دستاشو سایه بون چشماش کرده بود به سختی به پسر نگاه کرد اما چیزی ندید.اما خوشبختانه پسر اون چراغ قوه رو پایین گرفت :خداشاهده اگه بخوای لوم بدی حالتو میگیرم!
زین شونه هاشو بالا انداخت که میتونست هم به معنای "خو به پشمم" یا مثلا "اوکی بابا" یا حتی " بخاب بابا گلابی" باشه، اما اون منظورش این بود که"من لوت نمیدم اصن به من چه؟"
اون به سمت دستشویی اتاق رفت و بعد از پنج دقیقه برگشت.حالا صورتش رو شسته بود و خب...قطعا بعد از این همه خواب سلامی هم به کاسه ی توالت کرده بود!
زین رو تختش نشست و اون پسر-که متاسفانه یا خوشبختانه همسایه ی بالاییش بود- کله شو مثل خفاش از بالا اویزون کرد: بازم میخای بخابی؟
زین ترسید و عقب رفت.اون فاصله خیلی کم بود و خب...
اون پسر خندید و همون طور وارونه به زین نگاه کرد:بیخیال پسر! بجنب بیا بالا!
اون به تختش دعوتش کرد و زین تعجب کرد چون درواقع اون پسر اولین فرد بعد مامانشه که باهاش بد حرف نمیزنه!
زین با تردید از پله های فلزی بالا رفت و کنار پسر خودشو مچاله کرد تا هردو جا بشن.اون پسر خیلی کوچولو موچولو بود!
زین بهش نگاه کرد و نتونست بازم قیافه شو ببینه.پسر درحالیکه چراغ قوه تو دهنش بود به سمت زین برگشت و به طور ناواضحی گفت"کتاب میخونی؟"
زین به کتاب روی پاهاش نگاه کرد و سرشو تکون داد: خب این درواقع یه چیز تخمی تخیلی ـه اما خب هرچی بهتر از خوابه!
اون پسر بعد ازین که چراغ قوه رو از دهنش دراورد با صدای لطیفش گفت و زین فهمید اون دقیقا برعکس خودش از خواب متنفره! البته که زین عاشق خواب بود!جایی که گاهی- اگه خوش شانس باشه- رویا میبینه یا حداقل کتک نمیخوره و از زندگی لعنتیش دوره!
اون پسر به دیوار تکیه داد و خودشو بالا تر کشید تا کاملا بتونه به دیوار تکیه کنه:هی تو چقد میوتی!(لال)
YOU ARE READING
Miserable [ziam] {• completed •}✔
Teen Fiction+اسم؟ _زین مالیک +خانواده؟ _یه بابای اعصاب شخمی و 3 تا خواهر +مشکل؟ _افسردگی شدید +خب...همین؟ _اره همین!اون اصلا حرف نمیزنه! +چرا؟ _من چه گوهی میدونم پسر؟اون فقط خیلی ضعیف و احمقه! °°°°°°°°°°°°°°°°° چی میشه اگه زین افسرده و ساکت ب...