جکسون فاکینگ پین

3.1K 441 146
                                    


زین غلت زد و وزنشو از سمت دردناک بدنش روی دنده های سالمش انداخت.جای شکرش باقی بود که شکستگی نداشت فقط دماغش...خب باشه دماغش مویه کرده بود ولی اونقدرا هم وعضش بد نبود!

یک هفته از اخرین روزی که لویی رو دیده بود میگذشت... هفت روز و 8 ساعت و 43 دقیقه از اخرین باری که لیامو دیده بود میگذشت.دلش برای عطر تن لیام تنگ شده بود.برای خوابیدن روی همون تخت های فلزی با ملافه های ابی رنگ.برای شب ها و خندیدن هاشون با لویی .یواشکی بیدار موندن و رمان های تکراری لویی رو خوندن.برای مسخره بازی های پسر چشم ابی.برای پرخوری های نایل و حتی برای هری.

درسته هری هم زینو مثل خیلی های دیگه ازار داده بود و بهش اسیب زده بود اما زین اونو همون روز بخشید.چون اگه میخاست از کسایی که بهش اسیب زدن متنفر شه تبدیل به یه هیولا میشد...مثل خودشون .... ممکن بود برای انتقام به کسی دیگه اسیب برسونه.

زین ازین که مثل پدرش و ادمای سرد دیگه بشه متنفر بود.میخواست مثل لویی گرم و شوخ طبع باشه و مثل لیام مهربون و باگذشت و قوی باشه.میخاد برای کسایی که دوستشون داره تکیه گاه باشه.

قطره اشکی که صورتشو خیس کرده بود پاک کرد و نگاهشو از بنجره گرفت.

پدرش یا حتی خواهراش برای ملاقاتش نیومدن و این...به روحیه ی زین لطمه میزد.

شاید براشون مهم نیستم؟

زین از خودش پرسید و بغضش عمیق تر شد.با فکر کردن به اینکه لیام هم برای دیدنش نیومده قلبش فشرده شد.

«چون لیام یه ترسوئه!»

صدای لویی تو گوشش پیچید و زین پلکاشو رو هم فشار داد:نه اون شجاعه...اون ازم محافظت کرد...اون ترسو نیست...نیست....

زین به خودش امید دمید. اما این طولی نکشید که عقل و منطق بر قلبش غلبه کنن و علاقه ی زین به لیام منجمد شه...لایه های سرد یخ روی علاقه ش با گذشت ساعت های تنهایی بیشتر و بیشتر میشدن.

چه فرقی بین خانوادته ی لعنتیت و اون لیامی که فکر میکردی دوستته هست؟

زین دوباره چرخید و به سقف زل زد و حس کرد قلبش درد گرفت وقتی یادش اومد چقدر فکر میکرد لیام پسر خوبیه.اما حتی نیومد ببینه چه بلایی سرش اومده!که چقد بدنش درد میکنه...که صورتش جای سالمی نداره بینیش تقریبا شکسته و زخم بزرگی پایین تر از نقطه اخمش به وجود اومده.کبودی هاش باعث میشن نتونه به راحتی بخوابه و این حتی برای لیام مهم نبوده؟؟حتی بخیه های سرش هم اهمیتی براش ندارن؟

اصلا لیام چرا باید به زین اهمیت بده؟اونا دوست هستن؟دوستا تو شرایط سخت کنار هم هستن....نه؟

زین با دوباره مجبور شد اشکاشو با استین بلندش پاک کنه و سعی کنه از دست واقعیت و دردهاش با خواب فرار کنه...

Miserable [ziam] {• completed •}✔Where stories live. Discover now