نگرانی

3.2K 436 99
                                    


حدودا 5 ساعت از موقعی که امبولانس با عجله حیاط بزرگ مدرسه رو ترک کرده بود میگذشت و لیام داشت برای هزارمین بار طول اتاقو متر میکرد.

رو تختش نشست و موهاشو تو دستش گرفت:لعنتی

زمزمه کرد و چشماشو بست.افکار منفی مغزشو دربر گرفته بودن و دااشتن نگرانی رو بهش تزریق میکردن.فکر اینکه حال زین بد باشه هم یه لحظه از سرش بیرون نمیرفت.طاقت نیاورد و بلند شد و به سمت در اتاق حرکت کرد.هیاهوی اتاق تو سرش میپیچید و اون بین صداهای مبهم نمیتونست جمله هارو تشخیص بده.همه چی گنگ بود .انگار لیام توسط یه حباب شیشه ای از جنس نگرانی احاطه شده بود.

از بین پسرای خندون و پرسروصدا رد شد تا برسه به راهرو های خالی مدرسه.تقریبا 3-4 دقیقه تا وقت استراحت مونده بود و بعدش شام و خاموشی بود.اما لیام نمیتونست بیشتر ازین تحمل کنه.

دستاشو تو جیبای تنگ جینش فرو کرد و قدم هاشو بلندتر برداشت:کجا؟

صدای خشنی گفت و لیام سرشو بالا ارود و به پدرش نگاه کرد:دارم میرم کارگاه کامپیوتر

اقای پین اخم مشکوکی کرد:چرا فکر کردی میتونی تو تایمی که همه باید تو اتاقا باشن و درحال درس خوندن باشن تو میتونی بیای تو راهرو ها و چرخ بزنی؟

لیام محکم گفت:برای زیست شناسی تحقیق دارم.

اخم پین بزرگتر شد: تایم استراحت برو الان برگرد تو اتاق

لیام دندوناشو رو هم فشار داد.فکر کردی که چی؟که چون زورت زیاده ازت میترسم؟با خودش فکر کرد ولی تنها کاری که کرد زل زدن تو چشمای سرد و خشن پدرش بود:نشنیدی لیام جیمز پین؟

لیام ابرویی بالا انداخت وقتی صدای زنگ تو راهرو ها پیچید و این نشون دهنده ی شروع تایم استراحت بود.لیام پوزخندی زد و با لبخندی از سر پیروزی از کنار پدرش که از عصبانیت سرخ شده بود رد شد.با دو خودشو به کارگاه کامپیوتر رسوند و خودشو رو یکی از کامپیوترا پرت کرد و تا بالا اومدن ویندوز داشت به ساعت نگاه میکرد و با حالتی عصبی پاشو رو زمین میکوبید.

به محض لود شدن وارد مرورگر شد و سرچ کرد:"عوارض ضربه به سر"

دوتا مقاله رو پرینت گرفت و تایپ کرد:"عوارض ضربه به شکم"

و همون مرراحل رو برای این ریسرچ رو هم انجام داد.لیام مطمئن نبود که اون عوضی دقیقا به کدوم قسمت های بدن خوش فرم زین ضربه زده و ممکن بود هرجایی رو مورد هدف قرار داده بوده باشه.لیام حدس زد که سر و بدنش لگد یا کتک خورده باشه و خب....با توجه به تصاویری که از زخم ها و کبودی هایی که زیر خون مدفون شده بودن حدس میزد که.... لعنت!اون دیوونه کننده بود!

لیام بالاخره با پرینت گرفتن 9 صفحه کامل از کارگاه بیرون اومد.با عجله ورقه هارو میخوند و همون طور که به سمت کتابخونه میرفت دو صفحه رو خوند.رو یکی از صندلی ها نشست و با نگرانی لب شو گاز گرفت وقتی این جمله رو خوند:

Miserable [ziam] {• completed •}✔Where stories live. Discover now