منم دلم برات تنگ شده بود!

2.5K 350 90
                                    


زین با بیحالی از تخت بلند شد.شاید همه تو کریسمس خوشحال باشن اما اون جزو "همه" نبود.
با خستگی دوش گرفت و همراه لویی به سمت سالن غذاخوری مدرسه رفت تا صبحانه بخوره.فردا کریسمس بود و زین؟خب هیچ ذوقی براش نداشت!
اون نه قرار بود کادویی از کسی دریافت کنه نه کارت پستال و تبریک سال نویی.هیچ لباس بافتنی جدیدی براش پست نمیشد و هیچ کس حتی بهش تلفن نمیکرد.
کی به یه حروم زاده اهمیت میده ؟!
ازونجایی که مدرسه امروز عصر، تعطیل میشد باید به فکر جای خاب برای خودش میبود.میدونست که نمیتونه با لویی بره و بابای لیام هم که سایه شو با تیر میزنه!
هوف!شاید خاله ش بتونه برا دوهفته تحملش کنه؟

با بیحالی شیرشو سر کشید و به لویی که با تست پنیر زده ش بازی میکرد نگاه کرد:از کریسمس متنفرم.
زمزمه کرد و با حسرت به جای خالی نایل و هری نگاه کرد.
البته ک اونا الان پیش خانواده هاشون نشستن و دارن نون تست با نوتلا میخورن و لباسای بافتنی قرمز و سبز شونو با خوشالی امتحان میکنن.حتما یه لیوان که با شاخ گوزن تزیین شده دستشونه و کنار شومینه نشستن و دارن با ارامش شیرکاکائو گرم شونو میخورن!
لویی سری تکون داد و گفت: کریسمس فقط بیچارگی مونو به رخ مون میکشه.
زین با بی اشتهایی به نون تستش زل زد:کاش بابانوئل واقعا وجود داشت؛اون موقع به جای کادو ازش میخاستم که منو ازین زندگی ببره به قطب پیش گَوزنای شمالیش!
لویی لبخند کوچیکی زد:یعنی گَوزنا رو به من ترجیح میدی؟
و چشماشو درشت کرد و سعی کرد مظلوم باشه.زین خندید و خم شد سمتش و لپشو کشید:کیوت لنتی
لویی خندید و لبخند زین محو شد وقتی یادش اومد لیام نیست.ینی اگه بود...حتما باید تا الان تو سالن میبود...الان سه روزه که اونو ندیده...احتمالا اونم رفته خونه شون...اره معلومه که رفته!برا چی بمونه تو این خراب شده؟
با این فکر سرشو پایین انداخت تا اشکاشو از لویی مخفی کنه.از خودش متنفر بود که اونقدر حقیر و بیچاره ست که هیچی نشده اشکاش میریزن،باید رو خودش کار میکرد!

لویی اخم کرد:هی هی!...چی شد یهو؟
زین سعی کرد مثل بچه ها نباشه اما فکر اینکه لیام تو این دوهفته تعطیلات کنارش نیست...باعث میشد مثل احمقا اشک بریزه.اون تنها کسی بود که زین میخاست.تنها عنصری که میتونست خوشحالش کنه،تنها موجودی که زین بی حد و مرز عاشقش بود،تنها پسری که زین میخاست ببوسه و تنها کسی که زین میخاست تا ابد داشته باشتش!

زین به این فکر نکرده بود اما حالا که لیام کنارش نبود،میدید واقعا یه چیزی می لنگه...ینی...هوا دیگه اکسیژنی نداش...لیام اکسیژن زین شده بود و این رو ،زین هربار که بدون عطر اون نفس میکشید،حس میکرد.
لویی داشت حرف میزد،اما تو گوشای زین صدای لیام اکو میشد.فقط لیام بود و لیام.این ممکن نبود که یه نفر تا این حد به کسی در طی این مدت کم وابسته شه،اما این نیرویی که لیام بین شون به وجود اورده بود،قوی تر از معادلات جهان بود...!

Miserable [ziam] {• completed •}✔Where stories live. Discover now