1

3.8K 376 13
                                    

از اتاق چیزی نمونده بود .... از تخت گرفته بود تا کمد و آینه .... همه چیز شکسته بود ..... همه چیز داغون بود

دستش ؟!

دستش خراش عمیقی برداشته بود ..... یعنی ته زندگیش همین بود ؟

همین بود که بزور تن به یه ازدواج اجباری بده ؟ اونم ازدواجی که فقط بخاطر یه ترس مسخره بود ؟

ترس از اون ؟

ترس از آلفای خون خالصی که بزرگتر .... قدرتمند تر ... ثروتمند تر از دو خاندان بزرگ بود ؟

یعنی بخاطر « ارباب » باید تن به این ازدواج یا به قول پدرش اتحاد میداد ؟

با شکسته شدن در نگاه بی حس و سردش رو به پدر و مادر نگرانش داد ، هه پدر و مادر ؟ اون دوتا فقط تاجر بودن تاجر هایی که باکرگی و احساساتش رو قربانی تجارتشون می کردن

بوگوم: دکتر خبر کنید زودددد

دیگه حس نداشت ، همش بی حسی بود ، پوچی بود
پوزخند سردی زد و دروغ نبود اگر بگیم رزان و بوگوم از پوزخند سرد ترسیدن

رزان: پسره احمق ..... ببین چه بلایی سره خودت آوردی

ته: اوه چه مادر دلسوزی

لحنش تلخ بود ، خیلی تلخ جوری که تلخیش زهره آدم رو میبرد رزان ساکت شد و بدون حرفی از اتاق بیرون رفت

بعد از رفتن رزان دکتری وارد شد ، بدون سر و صدا بدون هیچ حرفی مارش رو شروع کرد

در عرض یک ساعت کار دکتر تموم شد و با تعظیمی از اونجا رفت ، بلند شد و بدون حرف سمت کمد رفت

لباس های پاره و خونیش رو با یه شلوار دمپا و یه بلوز حریر نسکافه ای عوض کرد ، پالتوی بلند قهوه ایش رو هم روش پوشید

توی تیکه های آینه شکسته نگاه کرد ، امروز اونم مثل همین اینه شکست

اونم وقتی که فهمید باید تبدیل به یه وسیله زاد و ولد بشه تا یه جانشین به دنیا بیاره

و تازه اگر شانس بیاره و جانشین آلفا به دنیا بیاره این وضع مسخره تموم میشه وگرنه باید مثل ماشین زاد و ولد کنه تا یه آلفا به دنیا بیاره

یه جانشین .....

یه نوه .....

یه وارث .....

از اتاق بیرون اومد ، بی حس عمارت بزرگ و شاهانه خاندان کیم رو طی کرد و وارد حیاط شد

سوار بنزی که پدر و مادرش داخلش بودن شد ، حتی بهشون نیم نگاهی هم نکرد

بوگوم: تهیونگ

ته: هوم

بوگوم: ببین این ازدواج اینقدر ها .... هم ... خبببب

ته: خودت رو گول نزن جناب کیم ، این بده .... اینکه منو داری معامله می کنی بده

بوگوم: من تورو معامله نمی کنم

CONTRACT [Kookv]Where stories live. Discover now