به سمت کمدی که با لباس های جدیدش پر شده بود رفت و درش رو باز کرد.
تیشرت و شلواری تن کرد و بعد از نگاه کردن به کلاهش که هنوز روی تخت مونده بود، آهی کشید و از اتاق خارج شد.
_هیونگی! من حاضر شدم.جونگکوک با شنیدن صدای تهیونگ، به سمتش برگشت و لبخند زد.
_بریم؟سرش رو بالا و پایین کرد و منتظر شد تا جونگکوک بلند شه و به سمت در بره.
جونگکوک به سمت در رفت و به تهیونگ نگاه کرد.
_بیا دیگه! منتظر چی هستی؟سریع به سمت جونگکوک رفت و گفت:
_ببخشید.
و شروع به پوشیدن کفش هاش کرد.جونگکوک لبخندی زد و بعد از اینکه کفش هاش رو پوشید، درب خانه رو باز کرد و به سمت آسانسور رفت.
دکمه رو زد و تهیونگ که داشت خارج میشد نگاه کرد.
تهیونگ در رو بست و به آرومی کنار جونگکوک ایستاد.
با همدیگه سوار آسانسور شدند و بعد از اینکه به طبقه ی همکف رسیدند، پیاده شدند.
از درب ساختمان خارج شدند و پا توی خیابان گذاشتند.
تهیونگ بدون اینکه حرفی بزنه، پشت جونگکوک راه افتاد.براش سوال شده بود که چرا با ماشین نمیرن، ولی از اونجایی که خجالت میکشید سوالی بپرسه، چیزی نگفت و با جونگکوک هم قدم شد.
جونگکوک نگاهی به تهیونگ انداخت و لبخند زد.چند دقیقه ای در حال قدم زدن بودند که جونگکوک گفت:
_ته ته؟ میتونم دستت رو بگیرم؟تهیونگ لب هاش رو غنچه کرد و پرسید:
_دستمو؟ چرا؟_نمیدونم. میشه؟
از خجالت لب هاش رو توی دهانش کشید و بعد دستش رو به سمت دست جونگکوک دراز کرد و میان دست خودش گرفتش.
جونگکوک با حرکتش لبخندی زد و محکم دستش رو گرفت.
_دوست داری اول شیر توت فرنگی بخوریم، یا بریم کتاب بخریم؟_اول شیر توت فرنگی!
با لبخند سر تکان داد و همینطور که دست تهیونگ توی دستش بود، به سمت کافه بستنی مورد علاقه اش به راه افتاد.
تهیونگ کمی با خودش کلنجار رفت ولی در آخر گفت:
_گوکی؟_هوم؟
_میگم که...چرا با ماشین نیومدیم؟
_خسته شدی؟ میخوای تاکسی بگیرم؟
_نه، نشدم. فقط برام سوال شد.
_گفتم یکم بیشتر با هم وقت بگذرونیم. اگه میخوای میتونیم برگردیم با ماشین بیایم.
_نه. خوبه همینطوری.
جونگکوک سر تکان داد و به راهش ادامه داد.
بعد از نیم ساعت قدم زدن، با دیدن کافه بستنی، دست تهیونگ رو کشید و به سمتش پا تند کرد.
با هم وارد شدند و پشت میزی نشستند.
تهیونگ با ذوقی که سعی در مخفی کردنش داشت، شروع به تکان دادن پاهاش کرد.
_جونگوکی؟
YOU ARE READING
cat boy
Fanfictionتهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر میکرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بسته شدند. اما دقیقاً وقتی که فکر میکرد "دیگه از این بدتر نمیشه!"، جئون جونگکوک، پسرِ شوخ و جذاب، وارد زندگی اش میشه و همه چیز رو براش عوض...