part33

2.3K 261 279
                                    

مایل به اسمات هستید؟

(نزدیک ۸۰۰۰ تا کلمه است پارت، با چاقو می‌آم بالا سرتون اگه ووت ندید.)
__________________

یک ساعتی می‌شد که از پارتی در اومده بودند.
جونگکوک به بهانه ی بد شدنِ حال تهیونگ، از دوست هاش خداحافظی کرده بود و سریع تهیونگ رو سوار ماشین کرده بود.

حالا هم با حالتی خوشحال، به خاطر پیچوندنِ پارتی، روی نیمکتی توی پارک نشسته بودند و همدیگر رو با آرامش در آغوش کشیده بودند.

هیچ حرفی بین‌شون رد و بدل نمی‌شد و از سکوت بین‌شون و آرامشی که از تن هم می‌گرفتند، لذت می‌بردند؛ تا این‌که سکوت بین‌شون با صدای شکمِ تهیونگ شکسته شد.

جونگکوک آروم خندید و گفت:
_گشنته، بیبی؟

_اوهوم. خیلی~

از جاش بلند شد و گفت:
_چرا زودتر نگفتی؟
دست تهیونگ رو گرفت و گفت:
_بیا بریم یه چیزی بخوریم.

_جایی بازه مگه؟

_اوهوم. داشتیم می‌اومدیم یه دکه ی غذا فروشی دیدم. پیاده بریم زود می‌رسیم.

_واقعاً؟!
با ذوق گفت و از جاش بلند شد.

_آره سوییتی.

_کدوم سمت بود؟

وقتی دست جونگکوک به سمت راستشون اشاره کرد، همون دست رو گرفت و شروع به حرکت کرد.
_کلی غذا می‌خوام!

_من یه غذا بیشتر نمی‌خرم.

_یاااه. نمی‌تونی انقدر بدجنس باشی!

جونگکوک خندید و همین‌طور که همراه با تهیونگ کشیده می‌شد، گفت:
_شوخی کردم کیوتی. هر چقدر بخوای برات غذا می‌خرم.

چند دقیقه ای رو به همین شکل راه می‌رفتند تا این‌که به دکه ای که جونگکوک اشاره کرده بود رسیدند.
تهیونگ با دیدن اون دکه ی کیوت، با ذوق دست جونگکوک رو فشرد و به پیرمردی که به مشتری های قبلی اش رسیدگی می‌کرد خیره شد.

بعد از چند ثانیه سکوت، گفت:
_گوکی~ منم از اونایی که اون دختره گرفته می‌خوام.
بعد به جونگکوک نگاه کرد.

جونگکوک نگاهش رو به دختری که تهیونگ اشاره کرده بود داد.
آروم سر تکان داد و گفت:
_باشه سوییتی. تو برو اون‌جا بشین تا من سفارش بدم برات.

تهیونگ لبخند بانمکی زد و سریع به حرف جونگکوکی اش گوش سپرد.

حدود ۱۰ دقیقه ی بعد، جونگکوک با غذاهایی که سفارش داده بود به سمتش اومد و کنارش نشست.

تهیونگ با لبخند ذوق زده ای، غذایی که سفارش داده بود رو برداشت و مشغول خوردن شد.
با اولین گازی که زد، چشم هاش رو از لذت بست.
_خیلی خوشمزه است~

cat boyWhere stories live. Discover now