part39

1.5K 225 235
                                    

اگر از ووت و کامنت هاتون چه برای این پارت، چه برای پارت های قبل راضی نباشم، تا هر وقت که صلاح بدونم پارتی آپلود نمی‌کنم.🥰
________________

۴-۵ روزی از برگشتن تهیونگ به خونه می‌گذشت.

چند روزی می‌شد که پسر گوشه گیر و ساکت شده بود و به جز چند کلمه ی کوتاه حرف دیگه ای نمی‌زد.
تنها یه گوشه می‌نِشست و مشغول فکر کردن می‌شد.

جونگکوک هم کاملاً پسر رو درک می‌کرد.
از نظر جونگکوک این کاملاً طبیعی بود که بعد از اون اتفاقات بره توی فاز هضم کردن.
از همین جهت، دست و پا گیر پسر نمی‌شد و اجازه می‌داد به خوبی با خودش فکر کنه.
البته این دست و پا گیر نشدن به این معنی نبود که از پسر غافل شده بود! در واقع در هر وقت که احساس می‌کرد پسر حالش بهتره پا پیش می‌ذاشت و باهاش در مورد موضوعات مختلف صحبت می‌کرد. یا این‌که در تلاش بود تا حالش رو کمی بهتر کنه...

نگاهی به تهیونگ که با پاهای جمع شده درون شکمش، روی مبل نشسته بود، انداخت و به سمتش حرکت کرد.
پسر با مظلومیت دم نسبتاً بلندش رو دور پاهاش پیچانده بود و با لب های آویزان به فکر فرو رفته بود.
این رفتار های تهیونگ، جونگکوک رو یاد روز های اول آشنایی‌شون می‌انداخت.‌ زمانی که هنوز راحت نمی‌تونست با جونگکوک ارتباط بگیره و خجالتی و آروم بود.

آروم کنارش نشست و به نیمرخش نگاه کرد.
بعد از آه کوتاهی که کشید گفت:
_هنوزم گشنه نیستی بیبی؟

با شنیدن صدای جونگکوک به دنیای اطرافش برگشت.
نگاهش رو به جونگکوک داد و سرش رو به معنای "نه" بالا انداخت.

با دیدن واکنشِ تهیونگ، موهاش رو به نرمی نوازش کرد.
_این‌طوری دوباره ضعیف می‌شی خوشگلم. حتی یه چیز کوچولو هم نمی‌خوری؟

_سیرم. مرسی.
گفت و دوباره به رو به روش نگاه کرد.

جونگکوک وقتی حرفش رو شنید، کمی به سمتش متمایل شد.
موهای به هم ریخته اش رو از صورتش کنار زد و همزمان با بوسیدنِ پیشانی اش گفت:
_نمی‌خوای باهام حرف بزنی عزیزم؟ داری کم کم نگرانم می‌کنی.

نگاهش رو به جونگکوک داد.
_چی باید بگم؟

_چیزی که ذهنت رو مشغول کرده. چیزی که باعث شده پسر کوچولوم این چند روز رو بره تو خودش و از گوکی فاصله بگیره. هر چیزی رو که اذیتت می‌کنه.
دستش رو به نرمی نوازش کرد و گفت:
_نمی‌خوای باهام حرف بزنی؟

تهیونگ با شنیدن حرف هاش سرش رو پایین انداخت و مشغول بازی با انگشت هاش شد.
بعد از مکثی طولانی، به سختی به حرف اومد:
_من...می‌خوام با گوکی حرف بزنم؛ ولی نمی‌دونم چرا نمی‌تونم. یه چیزی...یه چیزی جلوم رو برای صحبت کردن می‌گیره. حسش رو دوست ندارم.
نگاهش رو به جونگکوک داد و گفت:
_این تقصیر تو نیست گوکی. من فقط نمی‌تونم. یکم ناراحتم. می‌دونی؟

cat boyWhere stories live. Discover now