این پارت رو چند روز پیش آپلود کرده بودم، ولی حتی به ۳ دقیقه هم نرسید که کل فیکشن رو آنپابلیش کردم.
لطفاً اگه همون روز خوندینش و نتونستید ووت بدید، از من دریغش نکنید.
ممنونم.🤍_________________
با کیسه ی آب گرمی که از مامانبزرگش گرفته بود، به سمت اتاق رفت و با تهیونگی مواجه شد که روی تخت دراز کشیده بود و از درد ناله میکرد.
_خدای من. مگه بهت نگفتم از توی وان بیرون نیا تا برگردم؟ چرا اومدی بیرون ته؟
تهیونگ که از درد کمرش بغض کرده بود، زد زیر گریه.
_چ..چون...من..داشتم کلافه میشدم. خ..خیلی درد میکنه هیونگی.
بعد دست مشت شده اش رو به چشم هاش رساند تا اشک هاش رو پاک کنه.جونگکوک با عجله به سمتش رفت و تنش رو در آغوش گرفت.
_آروم باش زندگیِ من. الان خوب میشه. وایسا بیبی.تهیونگ رو به شکم خوابوند و بعد از اینکه لباسش رو بالا زد، کیسه رو پایین کمرش قرار داد.
_چ..چرا اینطوری شدم کوکی؟ این...خیلی درد داره.
_چون هیت شدی عزیزم. کمر درد طبیعیه.
به آرومی کمرش رو ماساژ داد و گفت:
_برات قرصِ مُسَکِن گرفتم. اول باید یه چیزی بخوری تا بهت قرص رو بدم._م..میشه..زودتر بهم بدیش گوکی؟
_نه عزیزم. حالت بد میشه. اوما برات چیزای مقوی درست کرده. چند دقیقه ی دیگه که خوردی، قرص رو بهت میدم.
قطره اشک دیگه ای از چشمش چکید که توسط جونگکوک بوسیده شد.
_آروم باش بیبی. میخوای پا شی الان بخوری؟تهیونگ سر تکان داد و با کمک جونگکوک روی تخت نشست.
_هیونگی~
هق زد و روی پای جونگکوک نشست._جونم؟
_درد..میکنه.
پیشانی پسر رو بوسید.
_میدونم عسلم. باید یکم تحملش کنی. زود خوب میشه. بیا اول غذات رو بخور.تهیونگ با گریه سر تکان داد.
_بدش ه..هیونگی.جونگکوک کیسه ای که لونا داده بود رو برداشت و ظرف ها رو از توش در آورد.
همینطور که تهیونگ روی پاش نشسته بود و جونگکوک توی همون حالت مشغول ماساژ دادن کمرش بود، ظرف ها رو باز کرد و با برداشتنِ قاشق با غذا پرش کرد و به دهانش نزدیک کرد.
_بخور عزیزم.تهیونگ دهانش رو باز کرد و محتویات قاشق رو خورد.
بعد از قورت دادنش، گفت:
_میشه..الان بهم قرص بدی؟_حالت بد میشه. باید نصف غذات رو بخوری حداقل. بدو تهیونگ.
تهیونگ سر تکان داد و گذاشت جونگکوک بهش غذاش بده.
بعد از چند ثانیه، وقتی محتویات دهانش رو قورت داد و قاشقِ آماده ی بعدی جلوی صورتش قرار گرفت، سرش رو به چپ و راست تکان داد.
_نمیخوام. حالت تهوع دارم. بسه. قرص رو بده.
YOU ARE READING
cat boy
Fanfictionتهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر میکرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بسته شدند. اما دقیقاً وقتی که فکر میکرد "دیگه از این بدتر نمیشه!"، جئون جونگکوک، پسرِ شوخ و جذاب، وارد زندگی اش میشه و همه چیز رو براش عوض...