بعد از مدت زمانِ کوتاهی، سلام. (حس معذب بودن دارم، یا خدا)
گفتم قبل از امتحانات نهاییتون یه پارت تحویلتون بدم، چون دیگه بعدش هم من مشغول دادن به امتحان ها ام، هم شما.
(توی کامنت گذاشتن کم کاری نکنید.)
_____________________با ذوق و هیجان به محیط اطرافش نگاه میکرد و جوری که انگار چیزی از حرف های بقیه نمیفهمه، بی توجه توی دنیای خودش غرق شده بود.
وقتی صدای جونگکوک که صداش میزد رو شنید، تازه از دنیای هپروت بیرون اومد و به مرد زل زد.
_بله؟!_حواست کجاست؟ چند بار صدات زدم.
_ببخشید. داشتم فکر میکردم.
گفت و نگاهش رو به جین هیونگش داد.با دیدن هیونگش که با صاحب خونه حرف میزد دوباره به جونگکوک نگاه کرد.
_چیزی میخواستی بگی؟وقتی جونگکوک رو دید که سرش رو به چپ و راست تکان میده، با هیجان به سمتش رفت و دستش رو محکم گرفت.
جونگکوک با دیدن واکنشش و چشم هاش که از ذوق برق میزدند به آرومی خندید و کمرش رو نوازش کرد.
_خوشت اومد از اینجا؟با ذوق سرش رو بالا و پایین کرد و به محیط اون خونه چشم دوخت.
_خیلی! دوست دارم. میشه لطفاً بیایم اینجا؟!_باید بریم طبقه ی بالا رو هم ببینیم، بیبی. بعدش در موردش تصمیم میگیریم.
تهیونگ به آرومی سر تکان داد و دست جونگکوک رو محکم تر فشار داد.
_ما میریم طبقه ی بالا رو ببینیم هیونگ.
جین با شنیدن صدای جونگکوک سر تکان داد و به ادامه ی صحبت هاش با صاحبِ اون خونه پرداخت.
جونگکوک بعد از گرفتنِ تاییدِ سوکجین، دستش رو پشت کمر تهیونگ گذاشت و به سمت پله ها حرکت کرد.
_نرده هاش رو دوست ندارم.
تهیونگ بعد از دیدنِ راه پله گفت و به جونگکوک نگاه کرد._این چیزای کوچیک ایرادی ندارن عزیزم. این جور چیزا رو میتونیم عوض کنیم.
وقتی نگاه پسر به نرده ها رو دید، گفت:
_اینم قابل تعویضه. هر چی که تو بخوای جاش میذاریم.تهیونگ وقتی این رو شنید با ذوق سر تکان داد و سرعتش برای بالا رفتن از پله رو بیشتر کرد.
وقتی به طبقه ی بالا رسیدند، لبخند تهیونگ پررنگ تر شد.
_اینجا خیلی خوشگله.جونگکوک سری برای تاییدِ پسر تکان داد و گفت:
_فقط یه کوچولو نیاز به بازسازی داره._تو هم خوشت اومده؟
_آره بیبی. اینجا کاملاً مناسب ماعه.
تهیونگ لبخند بزرگی زد و دست جونگکوک رو گرفت و به سمت اتاق ها کشاندش.
با نگاه کردن به اطرافش، لبخندی زد و گفت:
_ما با ۴ تا اتاق میخوایم چی کار کنیم آخه!؟
BẠN ĐANG ĐỌC
cat boy
Fanfictionتهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر میکرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بسته شدند. اما دقیقاً وقتی که فکر میکرد "دیگه از این بدتر نمیشه!"، جئون جونگکوک، پسرِ شوخ و جذاب، وارد زندگی اش میشه و همه چیز رو براش عوض...