یک هفته ی تمام در حال فکر کردن بود که برای تولد جونگکوک چی کار میتونه بکنه، ولی تمام فکر هاش بی نتیجه مانده بودند.
امروز تولد جونگکوک بود و اون هنوز هیچ کاری نکرده بود!با ناله روی تخت دراز کشید و شروع به فکر کردن کرد.
_۲ ساعت وقت دارم فقط.
پوفی کشید و روی تخت چرخید.با گذشتن فکری از سرش، سریع روی تختش نشست.
_چرا زودتر به ذهنم نرسیده بود!؟؟؟
با ذوق بلند شد و به سمت کمدش رفت.
بسته ای که به تازگی براش خریده بودند رو از توی کمدش در آورد و روی تخت شیرجه زد.
بسته پر بود از مهره و وسایلی برای ساخت اکسسوری._زشت نیست با چیزی که خودش برام خریده بهش کادو بدم؟
پوفی کشید و بسته رو باز کرد.
_آخه چیز دیگه ای ندارم که.با لب های آویزان به مهره های رنگارنگ رو به روش که به خوبی تفکیک شده بودند نگاه کرد.
_گفت رنگ مورد علاقه اش بنفشه، نه؟چند تا از مهره های بنفش رو برداشت و به باقی رنگ ها نگاه کرد.
_چی باهاش میآد؟با دیدن مهره های یاسی و سفید، لبخند بزرگی زد و با سلیقه شروع به قرار دادنِ مهره ها توی کش دستبند کرد.
نیم ساعتی گذشته بود و ۴ تا دستبند کیوت برای جونگکوک درست کرده بود.
تصمیم گرفته بود آخرین دستبند رو با ترکیب مهره های الفبا درست بکنه، برای همین در کنار مهره های رنگی، مخفف اسم جونگکوک رو هم قرار داده بود.مثل همون دستبند رو برای خودش هم درست کرده بود. منتها با اسم خودش و رنگ های مورد علاقه ی خودش!
با لبخند بزرگش دستبند رو توی دستش انداخت و هدیه های جونگکوک رو جمع کرد.
با عجله به سمت کشو رفت و شروع به گشتن کرد تا جعبه ای برای گذاشتن دستبند ها توش، پیدا بکنه.
با پیدا نکردن چیزی، لب هاش رو غنچه کرد.
_همینطوری بدمش بد نیست؟کمی فکر کرد و گفت:
_فکر نکنم هیونگی از دستم ناراحت شه. اون خیلی باهام مهربونه.کمی بیشتر فکر کرد و تصمیم نهایی اش رو گرفت.
_همینطوری میدم.
بعد دستنبند ها رو توی کشو گذاشت و روی تخت نشست.حالا که کادو هاش رو آماده کرده بود، باید یه فکری به حال قولی که به داهیون داده بود میکرد.
جونگکوک ۱ ساعت دیگه به خانه میاومد و از اونجایی که مبتلا به سندروم کون بی قرار بود، تهیونگ باید فکری میکرد تا توی خونه نگهش داره.
_اومممم...کمی به در و دیوار زل زد تا اینکه با رسیدن ایده ای به ذهنش، سریع از جاش ایستاد.
به اتاق داهیون رفت و کشوی لوازم آرایشش رو باز کرد.
با دیدن تینت، لبخند ذوق زده ای زد و برش داشت.
بازش کرد و کمی به گونه ها و دماغش زد تا جوری به نظر برسه که انگار سرما خورده.
با دیدن نتیجه ی کار، سری به معنای رضایت تکان داد و به اتاق خودش رفت.
چند تا دستمال کاغذی برداشت و با آب کمی خیس و مچالهشون کرد. دستمال ها رو بالای تختش انداخت و بعد جلوی میز آرایش اتاقش نشست.
_خب...قیافه ام که بد نیست. ولی..اوم...باید براش آماده شم!
YOU ARE READING
cat boy
Fanfictionتهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر میکرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بسته شدند. اما دقیقاً وقتی که فکر میکرد "دیگه از این بدتر نمیشه!"، جئون جونگکوک، پسرِ شوخ و جذاب، وارد زندگی اش میشه و همه چیز رو براش عوض...