این پارت قرار بود خیلی طولانی باشه و قرار هم بود که دمِ عید آپلودش کنم.
ولی خب به خاطر اون ریدری که گفت امروز آپلودش کنم، گذاشتمش.
آه...
(به جاش پارت بعد رو طولانی تحویلتون میدم.)
__________________-یک سال و نیم بعد-
به آینه ی ماشین نگاه کرد و با کلافگی کلاه رو از روی سرش برداشت.
اخمی به موهای به هم ریخته اش کرد و با دستش شروع به شونه زدنِ موهای بلوندش کرد.بعد از اینکه کارش با موهاش تموم شد، لبخند بامزه ای به چهره ی مرتب شده اش زد و ماشین رو روشن کرد.
بعد از اینکه دنده عقب گرفت، ماشین رو از جای پارک مخصوصش بیرون آورد و بعد از اون، از پارکینگِ شرکت برادرش بیرون زد.هنوز برای گرفتن گواهینامه اقدام نکرده بود، ولی جونگکوک اونقدری به تهیونگ و آموزش های شخصی خودش اعتماد داشت که ماشینش رو به دست پسر میسپرد.
همینطور در حال روندن به سمت خونه بود که با دیدن بستنی فروشیِ مورد علاقه ی خودش و جونگکوک، ماشین رو نگه داشت و جلوی اونجا پارکش کرد.
برای اینکه از دیده شدن گوش هاش جلوگیری کنه، دوباره اون کلاه -که از نظرش خیلی نفرت انگیز بود- رو سرش کرد و از ماشین پیاده شد.
مردم رفتار درستی با یه هایبریدِ تنها نداشتند. برای همین طبق خواسته ی جونگکوک -و عقل خودش- مجبور به پوشیدن اون پارچه ی احمقانه میشد.بعد از اینکه برای خودش شیرتوت فرنگی و برای گوکیِ مهربونش شیرموز خرید، دوباره سوار ماشین شد و راه خونه رو پیش گرفت.
یک ربع بعد، با رسیدن به خونه، ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد و از ماشین پیاده شد.
سوار آسانسور شد و با زدنِ دکمه ی طبقهشون، منتظر رسیدنِ آسانسور موند.
وقتی صدای دینگ آسنسور رو شنید، با پا در آسانسور رو باز کرد و خارج شد.
لیوان شیرموز رو به دست حاویِ شیر توت فرنگی اش داد و با بیرون کشیدنِ کلید از توی جیبش، در خونه رو باز کرد.
_گوکی~وقتی جوابی نشنید وارد آشپزخونه شد و لیوان ها رو روی اپن گذاشت.
_جونگکوکی هیونگی~ ته ته اومده!وقتی به این نتیجه رسید که هیونگ خواب آلودش گرفته خوابیده، بینی اش رو چین داد و راه اتاقش رو پیش گرفت.
با دیدنش که روی تخت خوابیده بود، لبخند بامزه ای زد و به سمتش رفت.
روی تنِ مرد خواب آلود دراز کشید و لب های غنچه شده اش رو محکم بوسید.
_گوکو، نمیخوای بیدار شی؟ دلم برات تنگ شده.وقتی دوباره واکنشی ندید گونه ی مرد رو مقصد بوسه هاش قرار داد.
_حوصله ام سر رفته. امروز کلی حوصله ام بدون تو سر رفت. بیدار شو لطفاً.با ندیدن هیچ واکنشی، حرصی از روش بلند شد و گاز محکمی از باسنش گرفت.
_پا شو ببینم!جونگکوک با درد گرفتن باسنش داد بلندی زد و از خواب بیدار شد.
نگاهی به تهیونگ که اون پایینا و روی باسنش بود انداخت و معترض گفت:
_خدای من! چته کیتن؟!
YOU ARE READING
cat boy
Fanfictionتهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر میکرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بسته شدند. اما دقیقاً وقتی که فکر میکرد "دیگه از این بدتر نمیشه!"، جئون جونگکوک، پسرِ شوخ و جذاب، وارد زندگی اش میشه و همه چیز رو براش عوض...