با هم دیگه وارد رستوران شدند.
وقتی پشت میزی که جونگکوک از چند ساعت پیش رزرو کرده بود، نشستند، تهیونگ که با چشم های درشتش به اطراف نگاه میکرد، گفت:
_اینجا خیلی قشنگه گوکی. لابد خیلی جای گرونیه. نه؟_میشه گفت.
_از کجا پیدا کردی اینجا رو؟
جونگکوک آروم خندید و گفت:
_درسته خودم خیلی پولدار نیستم، ولی خب تو خانواده ی پولداری بزرگ شدم. اینجا یکی از جاهاییه که خیلی میاومدیم.تهیونگ همینطور که با انگشت هاش روی میز ضرب گرفته بود، گفت:
_خب...اگه اینطوریه، چرا ازشون جدا شدی؟ مگه نمیگی پولدارن؟_اوهوم. ولی زندگی پولدارا خیلی حوصله سر بره بیبی. مخصوصاً برای یکی مثل من. نمیتونستم پایبند قوانین اونا باشم. پس تصمیم گرفتم زندگی خودم رو بدون تکیه به اونا بسازم.
_یعنی اونا اصلاً کمکت نکردن؟
_خب..میشه گفت. اگه پول شهریه ی باشگاه هایی که توی نوجوونی میرفتم رو در نظر نگیریم، هیچ کمکی ازشون نگرفتم.
با کنجکاوی پرسید:
_پس چطوری تونستی باشگاه بزنی؟ و حتی خونه بخری؟ تو این سن کم!دستهاش رو توی هم گره کرد و زیر چانه اش پایه کرد.
_وقتی ۱۶-۱۷ سالم بود، چند جا کار میکردم. از مدرسه میاومدم و میرفتم سر کار. اصلاً یکی از دلایلی که درسم ضعیف بود، همین بود. چون تمام وقتم صرف کار کردن میشد. بعد پولام رو جمع میکردم.
مکثی کرد و بعد ادامه داد:
_ با اون باشگاه هایی که خانواده ام نوشته بودنم، تونستم به درجه ی مربی گری برسم. بعدم که مجوز گرفتم و با پولایی که جمع کرده بودم، یه جایی رو اجاره کردم و باشگاه زدم. بعد از یکی دو سال، با درآمدی که از اونجا داشتم، تونستم یه جای کوچک بخرم و دیگه باشگاه خودمو بزنم. الانم که توی این نقطه ایم.با چشم های ذاتاً درشتش به جونگکوک نگاه کرد.
_خونه و ماشین و موتور هم همینطوری خریدی؟لبخندی به کنجکاویِ گربه اش زد و گفت:
_خب...آره. همینطوری خریدم. ولی...من هنوز خیلی جا برای پیشرفت دارم! خیلی مونده که اون آدمی بشم که میخوام. درسته که وضع مالی ام طوریه که میتونم از پس خودم به طور کامل بر بیام، ولی خب من هنوز اون چیزی که میخوام نشدم. مثلاً من مجبور شدم که با داهیون همخونه بشم. چون جفتمون هنوز وسع خرید خونه ی مستقل رو نداشتیم. یا ماشینم. ماشینم مدلش نسبتاً پایینه. چون من هنوز اونقدری پول ندارم که بخوام بالاترش رو بخرم. همه ی اینا در آینده میتونن بهتر شن. در کل...از چیزی که الان هستم راضی ام. وقتی به این فکر میکنم که توی ۲۳ سالگی، خودم تنهایی به این جایگاه و داشته هام رسیدم، باعث خوشحالی ام میشه.تهیونگ لبخند بزرگی زد.
_ته ته خیلی بهت افتخار میکنه گوکی! خوشحاله که دوست پسرش تویی!
CZYTASZ
cat boy
Fanfictionتهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر میکرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بسته شدند. اما دقیقاً وقتی که فکر میکرد "دیگه از این بدتر نمیشه!"، جئون جونگکوک، پسرِ شوخ و جذاب، وارد زندگی اش میشه و همه چیز رو براش عوض...