بعد از اتمام فیلم، تهیونگ سرش رو به جونگکوک تکیه داد.
_ته ته میخواد گریه کنه~_چرا؟
با لب های آویزانش گفت:
_یعنی چی که پسره مرد؟
پوفی کشید و گفت:
_اگه گوکی بمیره، ته ته باید چی کار کنه؟
با این حرف بغض کرد و سریعاً جونگکوک رو بغل کرد.جونگکوک متقابلاً دستش رو دورش پیچید و گفت:
_عزیزم، این فقط یه فیلم بود. من که قرار نیست بمیرم.با لب های لرزان گفت:
_میدونم که فیلمه، ولی...
آب دهانش رو قورت داد.
_ته ته که به خاطر فیلمه ناراحت نشده!_ته تهِ نازم به خاطر چی ناراحت شده؟
آب دهانش رو قورت داد و سعی کرد بغضش رو فرو بفرسته.
دوست نداشت جونگکوک فکر کنه لوسه و اشکش لب مشکشه!
نفس عمیقی کشید و گفت:
_ته ته..فقط فکر کرد که...اوم...اگه یه روز..همینطور که گوکی با ته ته نشسته و دارن با هم حرف میزنن، یهو گوکی بمیره...
کنترلش رو از دست داد اشک هاش از چشمهاش ریختند.
_گوکو~ میشه نمیری؟ اگه..اگه تو هم بمیری، من دیگه هیچ خانواده ای ندارم. دوست ندارم تو هم بمیری.بوسه ی با محبتی روی سرش گذاشت. اشک هاش رو پاک کرد و گفت:
_مردن که به همین راحتیا نیست کیوتی. من حالا حالاها قرار نیست ترکت کنم._اتفاقاً...مردن به همین راحتیه! شب ق..قبل از اینکه خانواده ام گم بشن، ما کلی با هم خوش گذروندیم. ولی..فرداش مُردن. معلوم نیست آدما کِی میمیرن که.
با گریه ادامه داد:
_من هر وقت پیش تو ام، هی..هی به این فکر میکنم که نکنه..تو هم فرداش بمیری.دوباره اشک های تهیونگ رو پاک کرد و رد اشک هاش رو بوسید.
بوسه ی آرومی روی لب هاش گذاشت و گفت:
_من قرار نیست بمیرم عسلم. درسته که به خاطر اتفاقات گذشته آسیب دیدی، ولی باید بدونی همه چیز به شکل گذشته اتفاق نمیافتن!
بوسه ای روی پلک های لرزانش گذاشت و گفت:
_باید گذشته رو رها کنی و به آینده هم انقدر فکر نکنی. فقط از زمانی که توش هستی لذت ببری.نگاهی به چهره ی بغض آلودش انداخت و گفت:
_بعدش هم...
بوسه ی بعدی رو روی چانه اش گذاشت.
_من هنوز ته ته کوچولوم رو به اندازه ی کافی اذیت نکردم. کلی جا مونده که نبردمش. کلی کارا مونده که باهاش نکردم. بعد بیافتم بمیرم؟ مگه مسخره بازیه؟ غلط کردم بمیرم!تهیونگ با شنیدن این حرف، بر خلاف چشم های قرمزش، خندید.
جونگکوک لبخند بزرگی به خنده اش زد و بوسه ی نرمی روی گردنش گذاشت.
_دیگه چشمای خوشگلت رو برای چیزی که اتفاق نیفتاده خیس نکن. اگه ببینم واسه ی چیزای بیخودی گریه میکنی، گازت میگیرم. شوخی هم ندارم!تهیونگ با آستین های لباسش، اشک هاش رو پاک کرد و سر تکان داد.
_باشه گوکو.جونگکوک لبخندی زد و بوسه ای رو گونه ی تهیونگ نشاند.
فاصله ی کمی ایجاد کرد و تا خواست لپتاپ رو جمع کنه، تازه توجهش به هانا جلب شد.
_این بچه کِی خوابید؟
YOU ARE READING
cat boy
Fanfictionتهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر میکرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بسته شدند. اما دقیقاً وقتی که فکر میکرد "دیگه از این بدتر نمیشه!"، جئون جونگکوک، پسرِ شوخ و جذاب، وارد زندگی اش میشه و همه چیز رو براش عوض...