وِی با دست و پاهای لرزان پارت رو آپلود میکند-
___________________
آروم در رو باز کرد و خواست چیزی به جونگکوکیِ مورد انتظارش بگه، ولی با دیدن فرد پشت در، از تعجب دهانش بسته شد.
همینطور که با چشم های گرد شده به اون شخص نگاه میکرد، سرش رو به چپ و راست تکان داد.
حتماً توهم زده بود!با این فکر خواست در رو روی چهره ی خندان اون آدم ببنده، ولی با قرار گرفتنِ پاش لای در و شنیدن صداش، جلوش گرفته شد.
_نمیخوای راهم بدی تو، تهیونگی؟تهیونگ با شنیدن صداش چشم هاش از تعجب گرد شدند.
ثانیه ای بعد، سرش رو به چپ و راست تکان داد. تعجب جاش رو به ناراحتی و استرس داده بود.
_ن...نه. خواهش میکنم برو. من...من نمیخوام دوباره توهم بزنم که هستی.
بعد خواست محکم تر در رو ببنده که دوباره صدای مرد رو توی گوشش شنید:
_اگه توهم نباشه چی؟آب دهانش رو به آرومی قورت داد.
_امکان نداره. تو...تو مردی. خودم دیدم.
با این حرف دوباره بغض کرد.
_چرا میخوای اذیتم کنی وقتی نیستی؟ هوم؟ برو.مرد با شنیدن صدای پسر، سریع گفت:
_قسم میخورم که همه چیز رو بهت توضیح میدم تهیونگ. لطفاً بذار بیام تو. قسم میخورم که توهم نیست.تهیونگ با شنیدن دوباره ی این صدا بعد از مدت ها، پلک هاش رو روی هم فشرد.
دست هاش فشردن در به پای اون رو کم کردند.
_ولی..._فقط در رو باز کن ته. بذار بهت همه چیز رو توضیح بدم. نمیذاری هیونگی بعد از یک سال بغلت کنه؟
با شنیدن این حرف با تردید و به آرومی در رو باز کرد.
با دیدن آغوش باز اون، بغضش شکست.
حتی اگه توهم هم بود دلش میخواست یک بار دیگه اون مرد رو بغل کنه._ن...نامجونی.
_جانِ نامجونی؟ چیه خوشگلِ نامجونی؟
وقتی دوباره صداش رو شنید، با گریه خودش رو توی آغوش مرد پرت کرد و پاهاش رو دور کمرش حلقه کرد.
_نامجونی..._هیش~ آروم باش.
یکی از دست های نامجون دور کمرش پیچیده شد، و دست دیگرش زیر باسنش محکم شد.
همینطور که پسر رو در آغوش داشت، بوسه ای روی گوش های لرزانش گذاشت و وارد خونه شد.
آروم در رو پشت سرش بست و بعد از نگاه کوتاهی که به محیط خونه انداخت، به سمت مبل ها حرکت کرد.
روی مبل نشست و پسر رو هم روی پاهاش نشاند.
_آروم باش عزیزم. نمیگی قلب هیونگی با دیدن اشکات درد میگیره؟
بعد از حرفش دست های نوازشگرش رو روی کمر برادرش کشید.اگه این یه توهم بود چرا انقدر واقعی به نظر میرسید؟
سرش رو توی گردن نامجون فرو برد و با شدت بیشتری گریه کرد.
دلش برای این آغوش تنگ شده بود.
_این...این خیلی واقعیه.
YOU ARE READING
cat boy
Fanfictionتهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر میکرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بسته شدند. اما دقیقاً وقتی که فکر میکرد "دیگه از این بدتر نمیشه!"، جئون جونگکوک، پسرِ شوخ و جذاب، وارد زندگی اش میشه و همه چیز رو براش عوض...