با سر و صدای زیادی تو سالن دوید و داد زد:
_جونگوکی~داهیون به حرکتش خندید و بعد از اینکه در رو پشت سرش بست، گفت:
_آروم باش کیوتی. فکر کنم خوابه. برو لباسات رو عوض کن بعد برو پیشش._باااشه.
بعد به سمت اتاقش دوید تا لباسش رو عوض کنه.
بعد از عوض کردن لباسش، دست و صورتش رو شست و بعد به اتاق جونگکوک رفت.با دیدنش که روی تخت دراز کشیده و به خواب رفته، لب هاش رو آویزان کرد.
به آرومی جلو رفت و روی تخت جونگکوک دراز کشید. به چهره ی آرومش نگاه کرد. جلو رفت و خودش رو توی بغلش جا داد.
لپ جونگکوک رو فشار داد و با دیدن لب های غنچه شده اش، لبخندی مستطیلی زد.
بی توجه به اینکه جونگکوک خوابه، گونه اش رو بوسید و گفت:
_تو خیلی خوشگلی گوکی! باعث میشی قلبم حس عجیبی داشته باشه. خیلی خیلی عجیب. ولی حسش رو دوست دارم!
بعد دوباره گونه ی جونگکوک رو بوسید.جونگکوک که تا الان خودش رو به خواب زده بود، نتونست جلوی لبخندش رو بگیره.
تهیونگ با دیدن لبخندش هینی کشید.
_تو بیداری!؟جونگکوک برای اینکه حرکتش ضایع نباشه، آروم چشم هاش رو باز کرد و خمیازه ای کشید.
با لحنی خوابآلود گفت:
_اوه. کِی از مدرسه برگشتی؟_تازه. بیدار بودی؟
_بیدار بودم؟ کِی؟
_اوم...هیچی. چرا خودت نیومدی دنبالم؟ من دویدم تا بیام برات همممه چیزو تعریف کنم، ولی گوکی اونجا نبود. دوست نداشتی بیای دنبالم؟
_دوست داشتم بیام عزیزم. ولی خیلی خیلی خسته بودم. اشکالی نداره کیوتی، الانم میتونی برام تعریف کنی.
دوباره هین کشید.
_تو خسته بودی و من بیدارت کردم. ببخشید گوکی. من میرم بیرون تا تو بخوابی.
بعد خواست از بغل جونگکوک بیرون بیاد، که جونگکوک دست هاش رو محکمتر دورش پیچاند._برای تو هیچوقت خسته نیستم کیوتی.
لب هاش آویزان شدند. با تردید گفت:
_پس چرا خودت نیومدی دنبالم؟_یه تماس تلفنی مهم هم داشتم عزیزم. بعدش دیگه ترجیح دادم خونه بمونم و وقتی اومدی از بوسه هات انرژی ام رو دریافت کنم.
_نمیخوای بخوابی؟
_نه. الان بوس میخوام فقط.
بعد انگشت اشاره اش رو به گونه ی خودش زد و منتظر بوسه ماند.تهیونگ لبخند گنده ای زد و بوسه ی محکمی به گونه اش زد.
فاصله گرفت و گفت:
_خوبه؟جونگکوک نگاهی به چشم های تهیونگ انداخت.
_اگه بگم یه دونه دیگه هم میخوام، بهم میدی؟_اوهوم.
بعد جلو رفت و اون یکی گونه اش رو هم بوسید.جونگکوک لبخند زد.
_خب؟ میخواستی از روزت بگی برام.
YOU ARE READING
cat boy
Fanfictionتهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر میکرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بسته شدند. اما دقیقاً وقتی که فکر میکرد "دیگه از این بدتر نمیشه!"، جئون جونگکوک، پسرِ شوخ و جذاب، وارد زندگی اش میشه و همه چیز رو براش عوض...