part28

1.6K 200 115
                                    

به آرومی وارد اتاق تهیونگ که در حال خوندنِ کتاب بود شد.

پسر که نبود نوناش رو توی خونه احساس کرده بود، شلوارک کوتاه و نیم تنه اش رو پوشیده بود تا راحت باشه، و همون‌طور که روی شکمش دراز کشیده بود، مشغول خوندن کتاب جدیدش بود.

با لبخند به سمتش رفت و بعد از این‌که سرش رو روی باسن پسر گذاشت، دراز کشید.
_چی داری می‌خونی؟

تهیونگ که جوری غرق در کتابش شده بود که حضور جونگکوک رو نفهمیده بود، نگاهش رو بهش داد و متعجب گفت:
_اوه...سلام گوکی! کِی اومدی تو؟

_همین الان. نگفتی؟

_مجموعه ای که برای کریسمس برام خریدی.

_دوستش داری؟

_خیلی! تا این‌جا خیلی خفن بوده!
بعد از گفتنِ این، مدادش رو از گوشه ی تخت برداشت و بین صفحات کتاب قرار داد تا صفحه رو گم نکنه.
کتاب رو روی پاتختی گذاشت و نگاهش رو به جونگکوک داد.

باسنش رو به آرومی تکان داد تا جونگکوک سرش رو برداره، اما جونگکوک گاز آرومی ازش گرفت و گفت:
_انقدر تکون نخور بچه. گوکی خسته است.

_یاه! خب مگه باسن من بالشه!؟

_از بالش هم بهتره.

_پا شو! عه!

_مال خودمه. تو تصمیم نمی‌گیری که روش بخوابم یا نه.

_کی گفته مال توعه؟ مال خودمه.
با گاز محکمی که جونگکوک از باسنش گرفت، جیغ نه چندان بلندی کشید و به آرومی روی پیشانی جونگکوک کوبید.
_گوکیِ بد. مگه غذا نخوردی که باسن ته ته رو گاز می‌گیری؟ انقدر گشنته؟

جونگکوک خندید و گفت:
_برای باسنِ ته ته همیشه گشنه ام.

_یاااه.
با زور باسنش رو از زیر سر جونگکوک در آورد و گفت:
_اصلاً باهات قهرم.

_نههه. شوخی کردم. نه یعنی شوخی که نکردم. کاملاً هم جدی بودم. ولی خب..تو فکر کن شوخی کردم.

_از قهر بودنم کم نشد!

با خنده پسر رو در آغوش کشید و گفت:
_قهر نه. گربه ی بی معرفت نباش.

تهیونگ چشم چرخاند و به جونگکوک لم داد.

جونگکوک آروم بهش خندید و موهاش رو بوسید.

چند ثانیه ای گذشته بود که جونگکوک گفت:
_اوه بیبی، می‌خواستم یه چیزی بهت بگم!

تهیونگ توی آغوش جونگکوک چرخید و نگاهی به چشم هاش انداخت.
_بله گوکی؟

_دوستم رو یادته؟ جیمین. تو تولدم بود.

_اوهوم. یادمه. همون که لپم رو هی می‌کشید!

جونگکوک آروم خندید و سر تکان داد.
_آره. همون. هفته ی دیگه یه پارتیِ کوچولو گرفته که جفتمون رو دعوت کرده. اصلاً دوست ندارم که ببرمت اون‌جا. چون هم خیلی شلوغه و اذیت می‌شی، هم این‌که مهمون هاش رو نمی‌شناسم.
موهاش رو نوازش کرد و گفت:
_ولی خب خیلی اصرار کرد. بهش گفتم همه چیز به تصمیم تو بستگی داره.

cat boyWhere stories live. Discover now