chapter 4

2.7K 236 79
                                    


ماشین رو تو پارکینگ پارک کردم و اومديم بالا...

زین دارو هارو روی میز گذاشت و رفت که لباساشو عوض کنه...

تمام دارو ها و اسپری هارو، همراه با دستور های پزشک و چند بار در روزش رو خوندم...

زین از اتاق اومد بیرون و رفت تا دست هاشو بشوره....

"چرا لباساتو عوض نمی کنی بیب...؟!"

زین پرسید و سر جاش وايساد

"عوض میکنم...تا تو دستاتو بشوری منم لباسامو عوض کردم..."

رفتم توی اتاق و لباسامو عوض کرد...

وقتی از اتاق اومدم بیرون دیدم زین به يه نقطه خیره شده....

توی افکارش غرق بود....شدیدا

رو به روش وایسادم وجلوي چشمش بشکن زدم تا نظرش به من جلب شه...

با يه نگاه که ميگفت هنوز ام گیج افکارشه بهم نگاه کرد...

"کجایی...؟؟؟؟"

"همین جا...."

"مطمئنی...؟!!"

"اوهوم...."

"خب ميشه بگي منظورت از همین جا چيه...؟!!"

"همین جا، یعنی همین جا.... توی خونمون.... پیش تو..."

"اممم داری دروغ میگی...؟!!"

زین يه خنده ی نصفه نیمه کرد و با يه قیافه ی وات د فاک نگاهم کرد...

"نه عزیزم.... چه دروغی.... من همین جام....پیش تو.... برای تو.... من همیشه و همه جا هستم...همیشه هستم، فقط برای تو..."

لبخند زد و منو به ابرا برد....

تمام وجودم پر از حس خوب شد...يه حس که انگار دوتا بال پرواز بهم دادن و ديگه پاهام نمی تونن روی زمین بمونن....

ولی به چند ثانیه نکشید که احساس کردم بال هام شکست و تو هم ديگه جمع شدند وقتی یاد زین و این که چقدر داره سعی میکنه که قوی باشه و به من بگه که همه چی مرتب و درست مثل قبله افتادم....

اون درست بشو نیست.....

همیشه حتی وقتایی که اون نیاز داره که حمایت بشه، بازم خودشو نادیده ميگيره تا از بقیه حمایت کنه.....

اوني که الان نیاز به حامی داره ، تو یی نه من.....

من چیکار کنم باهات که هیچ وقت قرار نیست خودتو ببینی....؟؟؟

پسر کوچولو ی خوش خیال من،کمک کردن خوبه،به فکر دیگران بودن خوبه.... ولی نه به قیمت ندیدن خودت....

باشه تو خودتو نمیبینی و حواست به خودت نيست.... من میبینمت، حواسم هست....

توی دلم به این پسر کوچولو افتخار کردم و هزار بار قربون صدقش رفتم....

feel me 2Where stories live. Discover now