chapter 6

2.3K 220 147
                                    


آخرین زونکنی رو که امروز باید بهش رسیدگی میکردم رو بستم و به صندلی تکیه دادم...

یکم با گوشيم ور رفتم و سعی کردم حواس خودمو پرت کنم....

امشب قراره بریم خونه ی مامان اينا و من اصلا حس خوبی ندارم....!!!!

يه جورايي انگار کلافم.....

نميدونم امشب قرار چی پیش بیاد...

نميدونم امشب چجوری می خواد با حرف ها و کاراش حال منو لیامو بگيره....

نمی دونم قراره تا چه حدی، منو لیامو تحقیر کنه....

فقط ميدونم امشب هم قرار نیست به خوبی پیش بره....

به خصوص اینکه مگان، عروس محترم و محبوب خانواده ام اونجا هست....!!!!

احساس میکنم دارم میرم يه جایی که هیچ وقت اونجا نبودم و قراره وسط يه عده آدم غریبه قرار بگیرم....

آره واقعا همچين حسی به خونمون دارم....!!!

شاید به نظر عجیب بیاد که من دارم راجع به خونه و خانوادم اینجوری حرف میزنم و همچين حسی دارم..... ولی خوب یا بد،خوشبختانه یا متاسفانه اونا خودشون باعث شدن که من همچين حسی داشته باشم....

نسبت به خونه که توی لغت و برای بیشتر آدمای روی زمين يه پناهگاه امن معنی ميشه، ولی برای من بزرگترين ميدون جنگ.....

ميدون جنگی که تمام دور و اطرافش مین گذاری شده و تنها ی تنها گیر افتادم بین آدمايي که به حساب شناسنامه و کلمه خانواده و نزدیک ترین آدمای زندگیمن.....ولی تو واقعیت من با اونا، اونا با من غریبه ايم....

غریبه تر از هر غریبه ای....

و این ماجرا و احساس نا امني من بد از اون روز که منو از خونه انداختن بیرون و اون قهر چند ساله، بیشتر شد.....

اگه من الان باهاشون رفت و آمد میکنم فقط به خاطر اينه که اونا صدمه نبينن....!!!

مادرم دوباره مریض نشه و پدرم دلش خوش باشه که هر دوتا پسرش رو کنار خودش داره....

وگرنه من که خودم سالهاست که از این خانواده صدمه خوردم و ضربه دیدم و پرت شدم يه جای دور....

خیلی دور....

خیلی دور از مادری که عاشقانه بهم صدمه زد....

خیلی دور از پدری که قرار بود مثل يه کوه پشتم باشه نه سنگ جلوی پام، که کاری کنه که بخورم زمین....

و دور از برادری که یاد گرفت تو بازار آشفته ی خونه ی ما،تو ميدون جنگ خونه ی ما به فکر جون خودش باشه و خودشو نجات بده....

اونم تقصیری نداره....

اونم يه قربانیه....

فرزندان قربانی خانواده ها.....!!!!!

feel me 2Where stories live. Discover now