chapter 15_1

1.7K 187 59
                                    


بعد از اینکه با ليام تلفنی حرف زدم رفتم تا تو  محوطه بگردم و به اتاق ها سر بزنم....

به اتاق های بازی بچه ها سر ميزدم و با هاشون بازی میکردم....

به آخرین اتاق رسیدم و دیدن آنتونی ناخودآگاه لبخند به لبم آورد....

انگار از اول داشتم دنبالش میگشتم....

اون خیلی جالبه.....

ساکته، درونگراست و البته..... متفاوت.....!!!!

اون کارایی میکنه و به چیزهایی فکر میکنه که اصلا به سن کمش نمياد....!!!

گاهی اوقات حرف ها و جمله های قصاری ميگه که تو رو متعجب میکنه....

اون مثل بقیه رفتار نمیکنه....

به جای بازی کردن با ربات ها و عروسک ها و چیزهایی مثل این، پازل درست میکنه..... لوگو سر هم میکنه و بازی های فکری انجام ميده....

من تاحالا ندیدم که خیلی با بچه ها هم بازی شه....

شاید چون متفاوته اونا نمی پذیرنش.... یا برعکس چون متفاوته تنها بودن رو ترجیح ميده....

تو منو ياده بچگی های خودم میندازی آنتونی....

از بین بچه ها رفتم تا منو نبینه....

رفتم پشتش و از پشت دست هامو گذاشتم رو چشماش....

"زینیییییی...."

اون با خنده گفت و دستامو از رو چشماش بر داشت و برگشت به سمتم

"تو چجوری هر دفعه مچ منو میگیری....!؟؟"

"خب.....چون.....اولا تو که میای بوی عطری که میزنی تو کل اتاق میپیچه و من میفهمم که تو اومدی.... بعدشم.... بعدشم..... خب.......من اینجا دوست صمیمی ای ندارم.....فقط تویی که اینقدر باهام صمیمی ای...."

چرا هر حرفی که میزنی منو یاد بچگی های خودم میندازی....!؟؟

چرا با هر حرکت و حرفت منو پرت میکنی تو کودکی های خودم.....!؟؟

"اوووه.....پس یعنی تو هر دفعه از اول میدونی که من تو اتاقم، نه....!؟؟من دلم می خواست غافلگیرت کنم....."

يه صورت ناراحت ساختگی به خودم گرفتم

"نه زینی ناراحت نباش.... لطفا..."

با دست کوچولوش سرمو ناز کرد

ای جااانم آنتونی، تو خیلی مهربونی

"من میفهمم ولی دوست دارم وقتی  غافلگیرم می کنی...."

من لبخند زدم و خودمو ذوق زده نشون دادم

"واقعا....!؟؟"

"اوهوم...."

"چی بازی میکردی....!؟؟"

feel me 2Where stories live. Discover now