chapter 22_2

1.7K 183 68
                                    

از نگاه لیام :

رفتم سمت اتاق آنتونی تا بهش سر بزنم....ببینم بیدار شده یا نه

اون دیشب رو تو اتاق مهمان خوابیده...

ما میتونیم این اتاق رو کلا بدیم به آنتونی....

پس زیام کوچولو چی...؟؟؟

ما پیش خودمون گفته بودیم که اتاق مهمان رو ميديم به زیام کوچولو....!!!!!

ما اتاق ديگه ای به جز اتاق ورزش تو خونمون نداریم....

اما اون اتاق خیلی بزرگه....

ميشه با کم کردن وسايلش و ایجاد دیوار های کاذب به دوتا اتاق تبدیلش کرد....

باید اينو با زین مطرح کنم....

حس عجیبی دارم....

من از دیشب تا الان يه لقب به لقب های قبليم اضافه شد...

پسر....همسر....دوست......داماد.....و حالا....

پدر.......

من دیشب راه پدری رو رفتم که چهار از زندگی بچشو با اون زندگی نکرده....

پدری که يه شناخت کلی از بچش داره اونم به عنوان يه حامی ولی الان باید بچشو بیشتر بشناسه به عنوان يه پدر....

حالا ديگه بحث انسانیت و دلسوزي مطرح نیست.... حالا ديگه بحث يه رابطس....

يه رابطه ی خانوادگی....

يه رابطه ی پدر و فرزندی....

يه رابطه از جنس پدر و پسری....

يه رابطه بین من،زین و آنتونی.....

شاید این بهترین توصیف برای اتفاقی که افتاده باشه....

خدا آنتونی رو به من و زین کادو داده....

يه کادوی فهمیده و باهوش و البته تو دل برو.....

رفتم سمت در و آروم بازش کردم....

جلوتر رفتم و دیدم زیر پتو عه ولی چشماش بازه....

بهش لبخند زدم و کنارش نشستم

"صبح بخیر...."

"صبح بخیر لیام...."

"چه پسر سحر خیزی....!!!از کی بیداری....؟؟؟"

"نميدونم...."

"به هر حال سحر خیز بودن چیز خوبيه باید به زین هم یاد بدی...."

صدامو یکم آوردم پایین

"شششننننیییدددمممم...."

زین بلند گفت و وارد اتاق شد

"هی... تو فال گوش وايساده بودی....؟؟!"

"نخير.... من داشتم میومدم به سمت اتاق.... و خب شنیدم....... ببخشید به کی یاد بدههه....؟؟؟ کی بود امروز ميگفت تروخدا بزار بخوابم.....؟؟!"

feel me 2Where stories live. Discover now