chapter 20

1.6K 194 40
                                    


احساس کردم برای يه لحظه ضربان قلبم تند شد...

حرارت بدنم بالا رفت و حرفش قلبمو سوزوند...

یکم خم خم شدم و یه دستمو گذاشتم پشتش و دست دیگمو بردم لای موهاش....

بغضی که تو صداشه و جوری که منو به خودش فشار ميده...

جوری که به من پناه آورده و از من و لیام کمک میخواد....

شاید واقعا باید پیش ما بمونه....

شاید دلیل اینکه اون روز صبح که داشتم لباس هاشو تنش میکردم و آمادش میکردم که ببرمش پارادایز و دست هام باهام همکاری نمی کردن همین بود.. 

اون روز انگار دلم نمی خواست از پیشمون بره و وقتی اومدم خونه جای خالیشو حس میکردم...

با وجود اینکه اون پسر آرومیه و خیلی شیطونی هم نمیکنه که بگم، جای سر و صداهاش تو این خونه خالی بود....

آنتونی اینقدر شیرینه که با وجود اینکه دو روز اينجا بود، جوری جای خودشو تو این خونه پیدا کرده بود که وقتی رفته بود منو لیام اونروز یکم دمق بودیم...

شاید باید...

شاید که نه....قطعا باید با ليام صحبت کنم....

بهش پیشنهاد بدم که آنتونی رو پیش خودمون نگه داریم....

براش شناسنامه بگیریم و برای زیام کوچولو يه داداش بياريم....

پیش خودمون نگهش داریم و کاری کنیم احساس حامی داشتن رو جور ديگه ای تجربه کنه....

کاری کنیم با پیش ما بودن لذت داشتن يه خانواده و زندگی خانوادگی رو بچشه....

درسته که اگر بياد توی خانواده ی ما هیچ وقت طعم مادر داشتن رو نمیچشه و هیچ وقت نميتونه شیرینی مادر داشتن رو حس کنه

اما من و لیام میتونیم کاری کنیم که احساس آرامش کنه....

میتونیم کمکش کنیم تا ديگه احساس تنهایی و بی پناهی نکنه.....

درسته که ممکنه از من و لیام هم نا خواسته خطاهایی سر بزنه ولی ما میتونیم براش حامی های خوبی باشیم...

اصلا اون ميتونه محبت يه زن،يه مادرو به واسطه ی مامان لیام و من بچشه....

درسته که مامان من با نحوه ی زندگی من مشکل داره ولی اینقدر مهربونه که، نمی تونه محبتشو از بچه ها دریغ کنه..... به خصوص بچه ای مثل آنتونی که آسیب دیدس

همین امشب با ليام حرف میزنم و نظرش رو میپرسم....

هرچند که با شناختی که ازش دارم از الان میتونم حدس بزنم که جوابش چيه....

ولی به هر حال این موضوع مربوط به زندگی هردومونه و من نمی تونه به تنهایی براش تصمیم بگیرم.....

این حق لیامه که راجب زندگی ای که عضوی از اونه نظر بده....

سعی کردم رو زانو هام بشينم تا هم قدش بشم و بتونم بغلش کنم...

منو خیلی محکم بغل کرده و سرشو گذاشته رو گردنم

"هیششش.... آروم باش پسر خوشگل.... آروم باش چشم دریایی من....من و لیام همیشه کنارتیم....بهت قول ميدم که تو تا هروقت که بخوای میتونی پیش ما بمونی...."

وقتی رد يه خیسی رو روی گردنم حس کردم، یکم از خودم جداش کردم تا بتونم ببينمش

"ببینمت عزیزم.... حیف مروارید های خوشگلت نیست که میزاری اينجوري، اینقدر راحت از دریای چشمات فرار کنن....!!!؟"

يه اشک ديگه از گوشه ی چشمش سر خورد

اشکشو پاک کردم و گونشو بوسیدم

یکم فين فين کرد

"هان....!؟!"

دوباره فين فين کرد و بینیشو کشید بالا

"الو الو.........از زین به آنتونی، از زین به آنتونی.... آنتونی صدامو داری....؟؟!"

خندید و بهم نگاه کرد

"چه عجب من دوباره خنده ی تورو دیدم.........میدونی صورتت چقدر با لبخند قشنگ تره....؟!؟"

سرشو به معنی آره تکون داد و لبخند زد

"بخند.......بخند.......بخند آهان....."

میخندید و هر دفعه خندش بزرگتر از دفعه ی قبل ميشد

"قربون اون خنده ی قشنگت برم....ديگه گریه نکن، باشه....؟!! زینی دیدن خنده هاتو خیلی دوست داره....تو دوست داری من خوشحال بشم....؟؟!"

"اوهوم...."

"پس بخند و ديگه نزار حتی يه قطره اشکم از چشمات فرار کنه قبول....؟!!"

"قبوله...."

"آفرین پسر خوب....حالا بیا يه بغل محکم به زینی بده که ناراحتیش یادش بره...."

"زینی مگه تو ناراحتی....؟؟؟"

"بله که ناراحتم..."

"از کی....؟!!"

"از آنتونی..."

"چرا....؟!!"

"دیدن اشک های آنتونی منو ناراحت کرد...."

صورتش ناراحت شد و سرشو انداخت پایین

"اگه بغلت کنم خوب میشی...؟!!"

"آره اگه بیای بغلم و محکم بغلم کنی خوبه خوب ميشم...."

ببخشید ميدونم کم بود 🙈🙈🙈

feel me 2Where stories live. Discover now