از نگاه زین:
چشمامو باز کردم و تنها چیزی که دیدم سقف بود.....
کنارمو نگاه کردم تا لیامو ببینم....
ولی لیام نبود....!!!
رفته سرکار.....
دیشب تاحالا به پشت خوابیدم و فکر کنم هیچ حرکتی نکردم چون یادمه که به همین حالت که الان هستم خوابیده بودم....
سعی کردم یکم بدنمو که انگار خشک شده بود حرکت بدم
می خواستم به پهلوم برگردم و تغییر حالت بدم....!!!
شونه و نیم تنه ی راستمو یکم از تخت فاصله دادم و لی نتونستم به حرکتم ادامه بدم چون درد شدیدی تو قفسه ی سینم پیچید.....
"آه...."
بی اختیار ناله کردم و نفسم تو سینم حبس شد
"بابا جون حالت خوب نیست....؟؟!"
صدای آنتونی از یه جایی پایین تر از سطح تخت میومد
سرمو به سمت صدا چرخوندم و آنتونی رو دیدم که داشت نقاشی میکشید و جعبه ی مداد رنگیش کنار دستش بود....
مثل همیشه مداد ها رو مرتب توش گذاشته بود به جای اینکه حین نقاشی دورش پخش و پلا باشه.....!!!و البته گوشی تلفن هم کنار دستش بود....
گوشی...؟؟!
آنتونی سریع از جاش بلند شد و به طرف من اومد
سعی کردم نفس عمیق بکشم و نفس گیر کردم رو آزاد کنم
لعنت بهش....از کی تا حالا نفس کشیدن اینقدر سخت شده....؟؟؟
دارم از درد میمیرم...تمام قفسه سینم درد میکنه و از اون بدتر درد دنده هام تیر میکشن و بعد دردشون منتشر میشه....
خودم فهمیدم که از درد صورتم جمع شده و سعی کردم حداقل صورتمو عادی نشون بدم....آنتونی نباید بترسه یا نگران شه
بعد از روزی که تو خونه ی مادر لیام اون اتفاق افتاد زیادی روی من حساس شده....
کوچکترین چیزی که نشونه از درد من داشته باشه مظطربش میکنه.....
این لعنتی خیلی درد داره.....
اونقدر درد داره که حاضرم نفس نکشم تا دنده هام نیاز به جا به جایی نداشته باشن که بخوان اینجوری منو اذیت کنن...
ولی من از پسش بر میام....باید بر بیام....!!!
"حالت خوبه....؟؟؟!"
دستمو گرفت و ترسیده و نگران نگاهم میکرد
بهش لبخند زدم و دستشو کشیدم تا رو تخت کنار من بشینه
"صبح بخیر......صبح بخیرت رو به جای صبحونه خوردی...آره....؟؟!"
"ببخشید...صبح بخیر....."