chapter 17_1

1.6K 187 67
                                    

"نمی خوای به مامانت اينا بگی... !؟؟"

وقتی تو ماشين بودیم، لیام بی مقدمه پرسید

"نمی دونم...."

"ولی بالاخره که باید بگيم..."

"آره.... باید بگيم..."

"اگه اینقدر سخته، من مشکلی ندارم....اگه بخوای من ميگم،ولی به نظرم خودت بگی خیلی بهتره...."

"نه....خودم باید بگم..... فقط ميدونم قراره سر اینم يه داستان درست شه....!!!!!!اونا رفتن و اومدن و به ما گفتن که ما نمی تونيم بچه دار شيم....هی گفتن و این مسئله رو عین یه چوب هر روز زدن تو سرمون....من هرروز متهم شدم به، به باد دادن آرزو هاشون واسه نوه دار شدن.....اما من حالا يه بچه دارم....بچه ی من و تو....برعکس تصور خانوادم ما الان يه بچه داریم و من عاشقشم....عاشقشم چون اون بچه ی منو توعه..... چون تک تک سلول های وجودش از من و تو ساخته شده.....من اهميت نميدم که اون با يه روش متفاوت پا به این دنیا گذاشته.... اتفاقا به نظرم خیلی هم بانمکه و هیجان انگیزه...من ميدونم که همین متفاوت به دنیا اومدنه قراره برامون داستان شه.....ولی من اهميتی نميدم...."

لیام لبخندی از روی آرامش و اطمینان زد و خم شد و گونمو بوسید

"مهم نیست چقدر قراره سخت باشه.... هرچی که باشه و هرچی که پیش بیاد من کنارتم...."

آره....

زندگی من همينه.....

پر از نا همواری هايي که همراه لیام میتونم راحت تر ازشون بگذرم...

زندگی من این پسر مو قهوه ای و چشم شکلاتیه....

پسری که با شکلات چشم هاش زندگی منو شیرین میکنه....

با اون تیله های خوشرنگش با اطمینان بهم نگاه میکنه و ته دلمو قرص ميکنه....

این پسر خوش قلب و مهربون که همه رو عاشق خودش میکنه و در آخر فقط مال منه

این دفعه خود مامانم واسه استقبال اومده بود و در رو باز کرده بود

وقتی منو دید چنان ذوقی کرد و چشماش جوري برق زد که.....

جوری خوشحال شد که،انگار من مادر اونم و اون بچه ی من....

خدایا چرا با من اينجوري میکنی....؟!!

چرا يه کاری میکنی که دلم واسه مامانم کباب شه و به خودم بد و بیراه بگم به خاطر روز هايي که خودمو ازش میگیرم.....!!!

خدایا من نمی خوام خودمو ازش بگیرم...ولی...اون مجبورم میکنه

تو خودت بهتر از هر کسی از چیزهایی که اتفاق افتاده خبر داری

از دل من خبر داری....

از دل مامانم...

از دل لیام.....

feel me 2Where stories live. Discover now