chapter 26_2

2K 200 164
                                    

سرمو یکم چرخوندم و به صورتش نگاه کردم

آروم چشماشو باز کرد

از جام بلند شدم و کنارش وایسادم

دستم گونه ی بی رنگ و روشو نوازش میکرد و من نمی تونستم جلوی لبخندی که روی لبم بود رو بگیرم

"سلام زینیی....خوبی...؟؟!"

"آره.........."

"درد نداری...؟؟؟"

"نه.....فقط خیلی خوابم میاد...."

"باشه عزیزم استراحت کن.....من همین جا پیشتم...."

"لیام آنتونی کجاست....؟؟؟!"

"خونس.....اینقدر منتظر تو موند و سراغتو گرفت که خوابش برد...."

چشمای زین گرد شد و با ترس و تعجب پرسید

"آنتونی خونه تنهاست....؟؟؟...آخخ....."

به خاطر هیجانی که بهش وارد شد یکم تو جاش جا به جا شد و به خاطر دردی که داشت سریع به همون حالت قبل برگشت

دستمو روی بازوش کشیدم و سعی کردم که آرومش کنم

"نگران نباش عزیزدلم خوابه.....درم قفله....."

"وای تو تنهاش گذاشتی و اومدی پیش من....؟؟؟!!لیام اون بچس،اگه از خواب بیدار شه و ببینه هیچ کدوممون تو خونه نیستیم میترسه..........بریم خونه....."

"عزیزدلم نمیشد که بچه رو بیارم بیمارستان....!!!!کجا بریم....؟؟!اصلا حرفشم نزن.....زنگ میزنم لوکاس یا مامان برن پیشش....."

"نه لیام...من می خوام برم خونه....."

"زینی....عزیزم بزار حداقل یه روز اینجا باشیم تا از همه چیز مطمئن شیم...من زنگ میزنم و میگم مامان و لوکاس برن خونمون،کلیدم که دارن...."

"نه.....من نمی خوام اینجا بمونم.....می خوام تو تخت خودمون بخوابم...."

"چرا لج میکنی عزیزدلم....؟؟؟بزار خیالمون راحت شه، بازم کلی وقت هست و حالا حالا ها میتونی تو تخت خودمون بخوابی...."

"من لج نمی کنم.....لیام لطفا.....من می خوام تو خونه ی خودم باشم.....می خوام پیش تو و آنتونی باشم..........."

"زین...."

"عزیزم لطفا....من درد دارم، می خوام پیش تو بخوابم،نه تنها....می خوام پیش بچم.....بچم.......میراندا......!!!!ساعت چنده لیام....؟؟؟!"

دوباره با ترس ازم پرسید

"12:25 دقیقه....چطور....؟؟؟چیزی شده....؟؟؟!"

"میراندا...یعنی....زیام کوچولو....."

میراندا...؟؟!

چرا الان باید از اون و زیام کوچولو بگه....

"من هیچی از حرفات نمیفهمم زین....میشه بیشتر توضیح بدی...؟؟"

"میراندا....وقتی داشتم از خرید برمیگشتم و داشتم از خیابون رد میشدم که برسم به جایی که ماشینمو پارک کردم،مامانش زنگ زد به گوشیم....گفت که میراندا چند روزه که هیچی نمی خوره....!!!!بهترین دوستش خودکشی کرده و اون حالش اصلا خوب نیست....گفت زودتر بهمون نگفته چون فکر میکرده میتونه راضیش کنه که یه چیزی بخوره....ازم خواست که بریم باهاش حرف بزنیم.....منم حواسم رفت پیش زیام کوچولو و اینکه اون رشده و نباید چیزی از مواد دریافتیش کم بشه.....بعدش دیگه هیچی نفهمیدم و اینجا چشم باز کردم..........."

feel me 2Where stories live. Discover now