chapter 21

1.8K 189 75
                                    


بعد از اینکه آنتونی یکم آرومتر شد پیشنهاد دادم که باهم شکلات گلاسه درست کنیم

می خواستم به يه کاری مشغولش کنم تا حداقل یکم حواسش از حرفی که زده بود پرت شه

چون من بهش يه جواب قطعی نداده بودم و اون يه بچس... 

اونم نه يه بچه ی معمولی...!!!

يه بچه ی باهوش که خیلی خوب چیزهایی که دور و برش اتفاق میفته رو درک میکنه....

"ميشه تیکه های بستنیشو من بریزم....؟؟!"

آنتونی با اون لبخند خوشگل روی لبش پرسید

"اممم...ميتوني تکه تکش کنی...؟!!خب....البته وقتی که تو بیشتر مسابقه های کشتیمون منو میبری حتما زورت ميرسه که اونارو هم جدا کنی ديگه.... باشه عزیزم...."

"ممنون زینی...."

"خواهش ميشه آنتونی..."

منم با لحن خودش گفتم و خندید

احساس کردم یکم براش سخته که بستنی رو جدا کنه و تو اسکوپ بياره برای همین پشتش وايسادم و دستمو رو دستش گذاشتم و باهم اسکوپ هارو درست می کردیم

صدای چرخيدن کلید توی قفل در نگاه هردومونو به سمت در برد

"سلام........"

منو آنتونی باهم ديگه گفتیم

"سلاااامم.....میبینم که دارين چیزهای خوشمزه درست میکنید...."

به طرف آشپزخونه اومد و گونمو بوسید

بلافاصله خم شد و گونه ی آنتونی رو هم بوسید

"خوبی آنتونی...؟!! خوش اومدی....... دلمون برات تنگ شده بود بتمن کوچولو...."

"ممنونم لیام...دل منم.......... براتون تنگ شده بود..."

صداش کم کم آروم شد و بعد منو نگاه کرد

به چند ثانیه هم نکشید که چشماشو ازم گرفت

اوه خدا....

آنتونی این کارو با من نکن....

من خوب می دونستم اون برای چی اینکار رو کرد

اون از حرفی که به من زده بود خجالت کشیده....

شاید اون نسبت به این موضوع زیادی آسیب پذيره....

"چی...؟!! آخراش صدات رفت...."

لیام با خنده گفت

"د....دل منم براتون تنگ شده بود.... اينو گفتم......"

"حالا که دلت برامون تنگ شده بود و منم آنتونی خونم پایین اومده بیا بغلم ببینم...."

لیام با لبخند گفت و کیف سامسونتشو گذاشت کنار پاش و آنتونی رو بلند کرد و بغلش کرد

feel me 2Where stories live. Discover now