chapter 27_3

1.8K 180 130
                                    

"بیا عزیزم....بیا اینجا...."

دستمو به سمتش دراز کردم و ازش خواستم بیاد کنارم

لعنتی اگه حالم خوب بود میرفتم بغلش میکردم.....

من حتی نمی تونم راه برم.....!!!!

پاهام سالمن و حرکت میکنن ولی دردی که تو بالا تنم  می پیچه نمی زاره از جام تکون بخورم....

احساس میکنم فلج شدم....!!!

یه آدم فلج اونم پاهای سالم....چه پارادوکس قشنگی....!!!

"بیا پیشم عزیزم...."

با دستم چند تا ضربه به کنارم رو تخت زدم

آنتونی یکم از دیوار فاصله گرفت ولی قدمی برنداشت

"نمیای پیش بابایی....؟؟!"

لحنم یکم ناراحتی توش بود چون واقعا ناراحت بودم

من دارم چیکار میکنم با این بچه....؟؟؟!

از طرف دیگه چرا از حالت ناراحتیش بیرون نمیاد...؟؟؟
چرا از حالت کپ بیرون نمیاد....؟؟؟!

"آنتونی....پسرم.....بیا پیش بابا....بیا قربونت برم....."

آخرین تیرمو پرتاب کردم و خوشبختانه جواب داد

آروم آروم قدم برداشت و چشماش هنوزم روی من قفل بود

اومد به سمت من.....

تخت رو دور زد و اومد روی تخت و دستمو گرفت....

دستمو یکم کشیدم تا کنارم دراز بکشه...
دستمو دور بدنش انداختم و آروم و با یکم فاصله از خودم بغلش کردم....

"پسرم....عزیزم....من حالم خوبه.....حالم خوبه عزیز دلم،چرا میترسی....؟؟!!ببین من دارم میخندم....."

آروم پشتشو نوازش میکردم و سعی داشتم آرومش کنم

مردمک چشماش میلرزید و هم چنان نگاهش به من بود

"نکنه دریای چشمات به خاطر من طوفانی بشه....اگه دریای چشمات طوفانی بشه من توش غرق میشم....تو دوست داری من غرق بشم....؟؟!"

سرشو به اینور و اونور تکون داد

"گربه زبونتو خورده....؟؟!"

سرشو به معنی نه تکون داد

"ببینمش اگه سرجاشه.......ایجوری کن...."

با خنده زبونمو از دهنم آوردم بیرون و بهش نشون دادم

خندید و دندونای سفید کوچیکش رو بهم نشون داد

"عه نگفتم که بخندی....!!!گفتم زبونتو نشونم بده....حالا بخندی ام ایرادی نداره ولی من می خوام زبونتو ببینم...."

دوباره خندید

"مگه من با تو شوخی دارم هی میخندی فسقلی....؟؟؟!"

feel me 2Where stories live. Discover now