chapter 25_1

1.8K 191 134
                                    

از نگاه زین:

توی چند روز قبل خیلی با خودم کلنجار رفتم که از قبل به مامان اینا بگم یا نه....

ولی در آخر تصمیم گرفتم که با عمل انجام شده رو به رو شون کنم

چون اگه از قبل می گفتم هم باید حین گفتن استرس میگرفتم و باید جواب ،سوال های مامانمو میدادم هم موقعی که میریم خونشون باید دوباره استرس میگرفتم......

چون اصولا مسائل به این راحتی برای مامان من حل و تموم نمیشن و بیشتر مسائلی که پیش میاد، برای مامان من ،ادامه داره

هرچی مسئله مهمتر و اساسی تر .......فکر بیشتر....سوال بیشتر....

کش دادن بیشتر....!!!!

مامان گفت زنگ بزنه تا زک  و خانوادش هم بیان و دور هم باشیم....ولی من گفتم که میخوام این دفعه خودمون تنها باشیم

از شک کردن مامانم به این موضوع و نگران شدنش و سوال پیچ شدن من میگذریم

اینجوری بهتره....

تو نبود اونا استرس کمتری رو باید تحمل کنم.....

با وجود اونا،گفتن این موضوع برام سخت تر میشه....









توی ماشین حس خیلی مزخرفی داشتم و استرسی که داشتم روم تاثیر گذاشته بود

شیشه ی ماشین رو کشیدم پایین و چند تا نفس عمیق کشیدم....

"حالت خوبه....؟؟"

لیام پرسید

اونم دست کمی از من نداشت...

استرس....ترس....احساس نا امنی، توی صورتش و تک تک حرکاتش مشخص بود

اون خیلی سعی داشت پنهانش کنه تا استرس من بیشتر نشه....ولی بی فایده بود

من زیادی تو و رفتار هاتو میشناسم پینو....!!!

"آره...."

"مطمئنی...؟؟"

"بابایی حالت خوب نیست....؟؟؟!"

آنتونی پرسید و سعی کرد با وجود کمربند بستش یکم خودشو به سمت جلو بکشه

از اون روزی که من حالم توی خونه ی پدری لیام بد شد،روی من حساس شده و با کوچکترین علامتی که اون روز و حال بد منو براش تداعی کنه ،میترسه

توی جام یکم چرخیدم تا بتونم ببینمش

بهش لبخند زدم و تا جایی که کمربند بهم اجازه میداد تو جام خم شدم تا دستشو بگیرم

"من حالم خوبه عزیزم....چرا باید حالم خوب نباشه....؟؟!"

"آخه پنجره رو دادی پایین و از اون نفس ها کشیدی..."

"منظورت نفس عمیقه....؟؟؟"

سرشو به علامت مثبت  تکون داد

"من خوبم پسرم....فقط دیدم هوا خوبه ،دلم می خواست هوای بیشتری از این هوای خوب رو به ریه هام برسونم...."

feel me 2Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon