chapter 23_2

1.9K 196 78
                                    

امشب آنتونی دوباره گیر داده بود به پازلی که عکس منو لیام روش بود و اصرار داشت که باید حداقل نصفشو کامل کنه...

که خب البته نشد.....

چشماش قرمز بود و صورتش خواب آلو....

چند دفعه چشماشو با دستاش مالید تا خواب از چشماش بره و بهتر ببینه....

داشت خودشو اذیت میکرد ،پس دیگه به حرفش گوش نکردم و بردمش تا بخوابه....

بعد از اینکه ظرف هارو از ماشین ظرفشویی در آوردم و جا به جا کردم رفتم تو اتاق پیش لیام

تا چشمش به من افتاد لبخند زد و گوشیشو گذاشت کنار ....

همون جا کنار تخت وایسادم

"مزاحمت شدم...؟؟؟"

"نه اصلا...."

"آخه تا من اومدم گوشتیتو گذاشتی کنار...."

خندید و یکم به جلو خم شد و دستمو کشید و کنار خودش نشوند

"مامانم بود....تصمیم گرفتم به جای این که بهش زنگ بزنم بهش پیام بدم...."

"بهش چی گفتی...؟؟چه عکس العملی نشون داد....؟؟؟"

من میدونم که خانواده ی لیام به احتمال زیاد ،خیلی خوب برخورد میکنن و حتی تشویقمون هم می‌کنند.....ولی نمی دونم چرا بازم یکم استرس دارم....شاید بیشتر از اون که استرس خانواده ی لیامو داشته باشم، استرس خانواده ی خودمو دارم و این موضوع روم تاثیر گذاشته

"راستش براش توضیح ندادم....فقط گفتم که میخوایم بریم خونشون و قراره که غافلگیرشون کنیم...."

"خب...؟؟"

"هیچی  دیگه...بعدش مامان کلی راه رو امتحان کرد تا بتونه از زیر زبونم بکشه بیرون....ولی من از رو نرفتم...‌"

"آهان..."

گفتم و دوباره تو دام فکر هام اسیر شدم

"زین..."

"بله...."

"تو خوبی....؟؟"

"اوهوم..."

"باور کن مامانم بود.....بیا پیام هارو باهم بخونیم...."

"نه..."

کلافه جواب دادم و یه اخم کوچولو ، از اون اخم ها که وقتی داره فکر میکنه رو صورتش نشست

"چی شده زینی...؟؟؟چرا بهونه میگیری عزیزم..‌‌.؟؟انگار کلافه ای...."

بهم نزدیک تر شد و دستشو گذاشت کنار صورتم و صورتم رو که تا قبل از اون پایین بود آروم آورد بالا و با دقت بهم نگاه کرد

"چی شده زینه من.‌‌‌...؟؟"

"هیچی..."

لیام ابروهاشو سوالی انداخت بالا و دوباره چشماشو به چشمام دوخت

feel me 2Where stories live. Discover now