امشب آنتونی دوباره گیر داده بود به پازلی که عکس منو لیام روش بود و اصرار داشت که باید حداقل نصفشو کامل کنه...
که خب البته نشد.....
چشماش قرمز بود و صورتش خواب آلو....
چند دفعه چشماشو با دستاش مالید تا خواب از چشماش بره و بهتر ببینه....
داشت خودشو اذیت میکرد ،پس دیگه به حرفش گوش نکردم و بردمش تا بخوابه....
بعد از اینکه ظرف هارو از ماشین ظرفشویی در آوردم و جا به جا کردم رفتم تو اتاق پیش لیام
تا چشمش به من افتاد لبخند زد و گوشیشو گذاشت کنار ....
همون جا کنار تخت وایسادم
"مزاحمت شدم...؟؟؟"
"نه اصلا...."
"آخه تا من اومدم گوشتیتو گذاشتی کنار...."
خندید و یکم به جلو خم شد و دستمو کشید و کنار خودش نشوند
"مامانم بود....تصمیم گرفتم به جای این که بهش زنگ بزنم بهش پیام بدم...."
"بهش چی گفتی...؟؟چه عکس العملی نشون داد....؟؟؟"
من میدونم که خانواده ی لیام به احتمال زیاد ،خیلی خوب برخورد میکنن و حتی تشویقمون هم میکنند.....ولی نمی دونم چرا بازم یکم استرس دارم....شاید بیشتر از اون که استرس خانواده ی لیامو داشته باشم، استرس خانواده ی خودمو دارم و این موضوع روم تاثیر گذاشته
"راستش براش توضیح ندادم....فقط گفتم که میخوایم بریم خونشون و قراره که غافلگیرشون کنیم...."
"خب...؟؟"
"هیچی دیگه...بعدش مامان کلی راه رو امتحان کرد تا بتونه از زیر زبونم بکشه بیرون....ولی من از رو نرفتم..."
"آهان..."
گفتم و دوباره تو دام فکر هام اسیر شدم
"زین..."
"بله...."
"تو خوبی....؟؟"
"اوهوم..."
"باور کن مامانم بود.....بیا پیام هارو باهم بخونیم...."
"نه..."
کلافه جواب دادم و یه اخم کوچولو ، از اون اخم ها که وقتی داره فکر میکنه رو صورتش نشست
"چی شده زینی...؟؟؟چرا بهونه میگیری عزیزم...؟؟انگار کلافه ای...."
بهم نزدیک تر شد و دستشو گذاشت کنار صورتم و صورتم رو که تا قبل از اون پایین بود آروم آورد بالا و با دقت بهم نگاه کرد
"چی شده زینه من....؟؟"
"هیچی..."
لیام ابروهاشو سوالی انداخت بالا و دوباره چشماشو به چشمام دوخت