chapter 16_1

1.6K 175 99
                                    

تا حالا گفته بودم که من از این خط های رنگی که وقتی خوابی پشت پلکت درست ميشه چقدر بدم مياد...!!!!؟؟؟

یا مثلا اون گرمای آفتاب که خیلی خوشگل، خودشو میچسبونه به يه قسمت از پوستت و خیلی اصرار داره که اونجارو بسوزونه.....!!!

پتو رو کشیدم رو صورتم تا از شر آفتاب راحت شم ولی ظرف چند ثانیه احساس نفس تنگی کردم و پتو رو از خودم دور کردم

چرخیدم به سمت ديگه و به پهلو خوابیدم

نخير.......مثل اینکه این نور خورشید نمی خواد دست از سر من برداره....!!!

کمرمو سوزوووندیی...!!!

بالاخره از رو رفتم و از حالت دراز کش در اومدم و نشستم

یکم چشمامو آروم باز و بسته کردم تا عادت کنم

چشمم به جای خالی لیام افتاد و پیش خودم به گشادیه خودم خندیدم...

اون رفته سرکار و من نه....

خب البته که دلیل داشتم.....من به خاطر آنتونی موندم....

گفتم یکم باهم وقت بگذرونیم

احساس کردم دیروز خیلی بهش خوش گذشت

پس چه ایرادی داره بازم پیش ما باشه و بازم بهش خوش بگذره....؟؟؟

صورتمو شستم و رفتم به آنتونی سر بزنم....

از دیشب با همون لباس بتمنش خوابیده...

بتمن کوچولو....

دیشب می خواستم اين لباس هاشو از تنش در بيارم تا راحت بخوابه ولی دلم نيومد خوابه عمیقشو خراب کنم

به صورت نازش توی خواب نگاه کردم و توی دلم براش ضعف کردم

خدایا چرا بچه ها اینقدر زیبان....!؟؟

کی ميگه نميشه فرشته هارو دید....!؟؟

من دارم میبینم....

همین الان، رو به روم

پتوشو که نصفش از رو تخت افتاده بود رو درست کردم و موهای قهوه ایشو ناز کردم

لیام ميگه مژه های من قشنگترین مژه های دنيان ولی من الان دارم مژه هاي قهوه اي روشنی رو میبینم که تو نور محو و پیدا ميشن و روی مژه های منو تو زیبایی کم میکنند....

لیام ميگه من تو چشمام خورشید دارم و وقتی چشمامو باز میکنم به زندگیش نور ميدم........ولی چشمای آنتونی توی خودش دریایی رو داره که خورشید چشم های من هیچ وقت به زیبایی اون نخواهد رسید....

مادرت چجوری دلش اومد فرشته ای به این زیبایی رو از خودش دریغ کنه....!؟؟

چطور دلش اومد لذت داشتن مادر که حق طبیعی تو عه رو ازت بگيره....!؟؟

feel me 2Where stories live. Discover now