آقا خدایی چپتر کیوته😍😍
یه کاری کنید سی ام به دل از دنیا نرم...😊😂✌هفت ماه بعد:
از نگاه لیام:
وقتی رسیدیم خونه آنجلا رو تو اتاقش گذاشتم و اسباب بازی های مورد علاقشو گذاشتم جلوش تا باهاشون بازی کنه و وقتی برگشتم لباس های بیرونشو با لباس راحتی عوض کنم....وسایل رو همون موقع سریع جابه جا کردم و زین هم کمکم میکرد
آنتونی دست هاشو شسته بود و لباس عوض کرده رو کاناپه نشسته بود و تلویزیون نگاه میکرد
زین گفت خودش بقیشو انجام میده و من رفتم تا لباس های آنجلا رو عوض کنم....
رفتم تو اتاق و لباس های راحتیشو از کشوش برداشتم
رو به روش نشستم و اون بلافاصله سرشو آورد بالا و بهم نگاه کرد و دوباره مشغول بازی شد و یکی از اسباب بازیاشو گذاشت رو پام و میخواست باهاش بازی کنم
"باشه عزیزم بازی ام میکنیم ولی الان باید لباساتو عوض کنیم...."
اسباب بازی تو دستشو ازش گرفتم گذاشتم پایین
سارافونشو آروم از سرش رد کردم و اون حالا با فقط یه پوشک تنش بود
دوباره اسباب بازیشو برداشت شروع کرد برای خودش حرف زدن و صدا های بی معنی تولید میکرد
جوری اینکارو میکرد که انگار داره یه داستانو بین خودشو اون اسباب بازی رد و بدل میکنه و فکر میکنه داره منظورشو درست و کامل میرسونهبیخیال لباس پوشوندن شدم و ترجیح دادم از صحنه ی رو به روم لذت ببرم
یکم دیگه برای خودش و من به زبون خودش سخنرانی کرد
اسباب بازیشو گذاشت زمین و چهار دست و پا شد
"کجا خانم کوچولو...؟؟!"
بهم نگاه کرد و یه لبخند شیطون تحویلم داد و دستشو گذاشت جلوش تا قدم بعدی رو برداره
میخواستم بلندش کنم و بزارم سرجاش تا لباسشو عوض کنم ولی نظرم عوض شد
اون میخواد بازی کنه ،پس منم باهاش بازی میکنم
تندتند راه میرفت و با هر حرکتش پوشکش که پر از طرح های کارتونی بود بالا و پایین میرفت