Part 4: قهوه تلخه یا زندگی؟

844 97 0
                                    

تمام بدنم کبود بود. صورتم هم انگار با رنگ های آبی و بنفش رنگ کرده بودن. تمام سلولام درد رو فریاد میزدن. هنوز کمرم هم درد میکرد. همیشه وقتی عصبانی میشد یه رابطه خشن باهام داشت و بعد که آروم میشد، از کنارم بلند میشد و بعد از یه دوش، با بی خیالی از خونه میزد بیرون. انگار نه انگار من تو درد خودم داشتم مثل یه مار تو خودم میپیچیدم.

شاید فکر کنید، من با شیش نفر زندگی میکردم و اونا تهیونگ رو سرزنش میکردن و کلی سنگ منو به سینشون میزدن که دیگه تهیونگ تکرارش نکنه. اما اصلا اینطور نبود…

جین هیونگ و شوگا هیونگ که فوقش مسخرم میکردن و کلی تیکه مینداختن. نامجون هیونگ هم که به خاطر جین هیونگ سکوت میکرد. چون میدونست جین هیونگ بدش میاد ازم طرفداری کنه. انگار بهش توهین میشد. هوبی هیونگ هم به خاطر شوگا هیونگ مثل نامجون هیونگ رفتار میکرد. جیمین هیونگ هم که اصلا اهمیت نمیداد، چه برسه به اینکه بخواد طرز رفتارش رو هم انتخاب کنه.

در نتیجه، تهیونگ همیشه هر کاری میخواست باهام میکرد بدون اینکه هیونگام چیزی بگن…اونم که میدونست اگه بحثش پیش بیاد، اونا طرف اونو میگیرن، دیگه چیزی جلو دارش نبود.

بعد از حمام و عوض کردن لباسام، رفتم مسکنی خوردم تا حداقل درد کمرم رو فراموش کنم. یه دست تیشرت و شلوار سیاه پوشیدم و با یه حوله‌ی سفید روی سرم، روی مبل جا خوش کردم.

آهی از درد شدید نقطه به نقطه‌ی بدنم کشیدم و چشمامو بستم. با این وضع نمیتونستم به گلفروشی برم و اون روز صبح تو خونه تنها بودم. همون جا روی کاناپه با موهای خیس خوابم برد.

با صدای در، چشمامو باز کردم و با شوگا هیونگم که بدون توجه به من وارد خونه شد، مواجه شدم.

شوگا هیونگ همیشه باهام خیلی سرد بود. طوری که انگار اصلا من یه انسان نبودم که باهاشون زندگی میکردم. البته خب…حق داشت…من باعث مرگ خانوادش بودم. کاش خودم میمیردم.

بعد از نیم ساعت، اومد روی کاناپه نشست و کنترل تلویزیون رو برداشت. چند تا شبکه بالا و پایین کرد و آخر سر رو شبکه‌ی خبر، نگه داشت.

اصلا منو دیده بود؟ مگه میشد منو نبینه، چون کنترل دقیقا رو میزی بود که کنار من بود. چرا من هیچوقت لایق توجه هیونگم نبودم؟ اون و جین هیونگ، منو مرده فرض میکردن. هنوز یادمه که شوگا هیونگ اون بار بهم گفت "بعد از اون تصادف، تو هم واسه ما مردی جونگ کوک. تو واسه ما فقط یه مرده‌ی فراموش شده ای !"

کاش میمیردم واقعا…اونوقت حداقل به یادم بودن، ولی الان حتی بهم یه ذره فکر هم نمیکنن… من چی کار باید میکردم تا دوباره اونا رو داشته باشم؟

آهی کشیدم و از جام بلند شدم. سرم شدید درد گرفته بود. نمیدونم از خیس بودن موهام بود یا از فکرای زیادی که تو سرم مدام در حال انقلاب کردن بودن.

Lost memories[vkook] Where stories live. Discover now