Part 26: جیمین هیونگ

733 77 10
                                    

•••MOONVKJM's pov•••

((+هیونگ، میشه یه چیزی ازت بپرسم؟
•هوم؟
+وقتی بزرگتر شدیم، تو باز باهام میای بیرون؟
•خودت اون موقع مرد گنده ای میشی، میتونی از خودت محافظت کنی.
+اما من دوست دارم همیشه با تو باشم، همونطور که همیشه هر جا هستی به نور نیاز داری، من به تو نیاز دارم هیونگ تا بتونم ادامه بدم.
•یعنی اگه من نباشم جلو پاتو نمیبینی؟
+اه جین هیونگ نخند، جدی میگم.
•باشه بانی، همیشه باهات میام بیرون. به شرط اینکه قول بدی تو هم هیونگتو تنها نزاری
+قول میدم جین هیونگـــــــــــی))

•میبینی کوک؟ میبینی دوتامون قولامون رو شکستیم؟ نه من دیگه باهات اومدم بیرون و نه تو دیگه پیشم موندی…

بیشتر تو خودش جمع شد و بالش جونگ کوک رو بیشتر به خودش فشار داد.

•چرا تا حالا نفهمیدم همچین عطر شیرینی داری؟ چرا اینقدر آرامشبخش بود و من نفهمیدم؟

اشکاش روانه‌ی صورت شرمگینش شدن. روی کاناپه نشسته بود و همونطور که بالش جونگ کوک رو به آغوش داشت، با خودش حرف میزد و اشک میریخت.

±تهیونگ رو با آرامبخش خوابوندم…

*دوباره داشت بی قراری میکرد؟

جیمین سری تکون داد و روی کاناپه‌ی همیشگیش نشست.
±فکر نمیکردم بره…

اینو با بغض گفت که باعث شد بغض بدی دوباره تو گلوی سه پسر بزرگتر بشینه.

±شوگا هیونگ کجاست؟

_رفته بیرون. میگفت میخوام برم، کار دارم.

±اون حالش خیلی خوب نبود، نباید میزاشتید تنهایی بره.

_نامجونا چی کار کردی دوربینا رو؟ به پلیس گفتی؟

نامجون آهی کشید و سری تکون داد.
*گفتم دوربینا رو بررسی کنید تا راننده ماشینی که به جونگ کوک زد، پیدا شه؛ اونا هم گفتن وقتی بررسی کردیم، بهتون زنگ میزنیم.

•من هنوز موندم تو اون وقت شب که همه جا خلوت بود، این ماشین یهو از کدوم گوری برخاست که جونگ کوک ما رو زیر کنه…

*وقتی فیلما به دستمون برسه، میفهمیم.

_اون راننده نبود که جونگ کوک رو کشت، این ما بودیم که با طرد کردنش، اونو تو جاده‌ی زندگیش تنها گذاشتیم؛ و بعد، اونو به کشتن دادیم.

و باز هم بغض ها شکست. شیشه‌ی امید شکست. دل ها شکست. غرورها جاری شد و قلب ها فشرده شد.

با صدای چرخیدن کلید توی قفل در، همه سرشون رو بلند کردن. شوگا با لبخند وارد خونه شد. همه با تعجب بهش نگاه کردن، شوگا چرا داشت لبخند میزد؟!

شوگا جعبه ای که دستش بود رو پایین گذاشت و لباس سفیدی از توش بیرون آورد.

همه با تعجب بهش نگاه کردن. اون مگه نباید مشکی میپوشید؟ پس این لباس سفید و این لبخند گنده چی بود؟

Lost memories[vkook] Where stories live. Discover now