S³_part 15: محافظت

687 115 130
                                    

⭕لطفا حتمااااا صحبت هام رو در آخر پارت بخونید، خیلی مهمه⭕

چون پارت آخر بود تا قبل رفتنم، گفتم زودتر آپش کنم. چون شرط ووت ها هنوز نرسیده بود، ولی من آپش میکنم چون قراره برم و دیگه دلم نیومد بیشتر از این منتظرتون بزارم. لطفا صحبت های آخر پارت رو بخونید.

________________________________________________________

#اونا مسبب بدبختی های جونگ کوک ان. میخوام اونا رو بکشم تا دیگه کسی نتونه جونگ کوک رو اذیت کنه. همشون رو به بدترین شکل ممکن...میکشم !

با بهت یه قدم به عقب برگشتم. مغزم داشت سوت میکشید. اون اعضا رو چطور به این سرعت پیدا کرده بود؟ چطور اینقدر زود آورده بودشون؟

لعنت بهت جونگ کوک. لعنت بهت که حتی نمیتونی از خانوادت محافظت کنی. پدرت بزرگترین مافیای عصر حاضره، چه توقعی ازش میره به کسایی که پسرش رو تحت فشار قرار دادن، رحم کنه؟

ولی...من نمیزارم یه تار مو ازشون کم بشه !

عزمم رو جزم کردم و تمام ترسم رو پشت در جا گذاشتم و با اقتدار وارد اتاق پدر شدم. اخم ریزی روی پیشونیم انداختم و قدم های محکمی به سمت میز برداشتم.

دو مرد دیگه، با تعجب به منی که وارد اتاق شده بودم، خیره شدن.

=جونگ کوک...

#پسرم، چیزی شده؟

اخمم غلیظتر شد. اون به من میگفت پسرم، بعد خانوادم رو اذیت میکرد؟

+اونا کجا ان؟
با همون جدیت پرسیدم که باعث شد ابروهای پدر بالا بپره و جونگهیون با استرس به جوی که بین من و مرد میانسال به وجود اومده بود، خیره بشه.

#جاشون خوبه، البته فعلا. تو که از پدرت توقع نداری اونا رو به این راحتی تو پر قو نگه داره؟ اونا اینجا ان تا تاوان پس بدن.

از بین دندون های چفت شدم غریدم
+میشه بفرمایید دقیقا تاوان چی رو باید پس بدن؟

#سیاه کردن زندگی تو، جرم کمیه؟

+تاوانش رو خیلی وقت پیش، همشون دادن.

رو به جونگهیون کردم و گفتم
+هیونگ، لطفا بیارشون طبقه‌ی بالا، به خدمتکارا هم بگو اتاقاشون رو آماده کنن. یه مدت اینجا میمونیم و بعد هم دیگه مزاحمتون نمیشیم.

#اوه پسرم، تو که ازشون متنفری. چرا نمیزاری پدرت انتقامتو بگیره؟؟

نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم؛ هر چند که غیرممکن بود.
+میشه فقط یه لطفی بکنید و مثل تمام این سالها فقط تماشا چی باشید؟! میخوای با کشتن خانوادم مثلا ازم حمایت کنی و انتقام بگیری؟

پدر با بی خیالی، یه پاش رو، روی دیگری انداخت و تکیش به صندلی رو شل تر کرد.
#اونا فقط اسم خانواده بودن رو برات به یدک میکشیدن. ما خانواده‌ی واقعیت هستیم. اونا فقط تو رو توی باتلاق بدبختی و لجن غرق کردن. مثل اینکه یادت رفته پنج سال تموم...

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: May 03 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Lost memories[vkook] Where stories live. Discover now