S²_part 9: کابوس

621 91 40
                                    

آیو دخترش رو بغل کرد و همراه اون وو، زنگ آپارتمانی که جونگ کوک توش زندگی میکرد رو زد.

+بیاید داخل، طبقه‌ی چهاردهم.

در باز شد و اون سه نفر، به سمت آسانسور رفتن و دکمه‌ی طبقه‌ی آخر که جونگ کوک بهشون گفته بود رو زدن.

وقتی به جلوی در واحد جونگ کوک رسیدن، جونگ کوک که منتظرشون بود، لبخندی زد و لارا رو از آیو گرفت.
+خوش اومدید.

آیو و اون وو لبخند قدردانی زدن و با تعارف جونگ کوک، به داخل خونه رفتن.

•••IU's pov•••

خونه بزرگی بود ولی دکوراسیون ساده ای داشت. تم خونه مشکی و طلایی بود. سه تا اتاق خواب داشت و یه جورایی پنت هاوس محسوب میشد. مشخص بود پول زیادی برای خریدش پرداخت شده که البته، این از فرمانده نیروهای ویژه، بعید نبود.

خونه دوبلکس بود و یه اتاق طبقه‌ی پایین داشت و دو تا طبقه‌ی بالا. روی دیوار قاب های افتخارات جونگ کوک و البته چند عکس از جونگ کوک به همراه دو نفر دیگه جا خوش کرده بود.

اون دو نفر…آها آره، همون مینگیو و یوگیوم بودن. مثل اینکه خیلی باهم صمیمی بودن؛ چون، جونگ کوک جاهای زیادی باهاشون عکس داشت. مثل، پیست اسکی، کافه، حتی کشورهای دیگه، بهار، تابستون، پاییز و زمستون. اون هر مکان و هر زمانی رو با اونا عکس انداخته بود، در آخر قاب کرده بود و روی دیوار نصب کرده بود. این یعنی…اونا یه خانواده بودن؟؟

چشمم رو از عکسا گرفتم و به کاناپه ها دادم. کاناپه ها طلایی بودن که به شدت به تم خونه می اومدن و مشخص بود جونگ کوک دکوراسیون خونه رو با دقت بالایی چیده.

وارد آشپزخونه شدم که دیدم اونجا هم مثل خونه شیک ولی ساده بود. البته اگه وسایل زیادی که تو کمد ها و کابینت ها و بوفه بودن رو فاکتور بگیریم. در کل، نمای شیک و ساده ای داشت.

با شنیدن صدای جونگ کوک اوپا، به خودم اومدم.
+دو تا اتاق طبقه‌ی بالا رو براتون آماده کردم. یکی برای لارا و اون یکی برای شما.

اوپا این رو با لبخند گفت و بعد رو به لارا گفت
+یه عالمه اسباب بازی هم برای کوچولوی قشنگمون آماده کردم که حسابی خودش رو سرگرم کنه.

لارا چشماش برق زد و از بغل جونگ کوک خودش رو لیز داد و بدو به سمت اتاق جدیدش رفت. خنده کوتاهی کردم و از اوپا تشکر کردم. اون هم لبخندی زد.
+تا وقتی یه خونه‌ی خوب براتون پیدا نکردیم، همین جا میمونید، حتی اگه ده سال طول کشید.

°جونگ کوک شی، واقعا نمیدونم چطور ازت تشکر کنم.
+با من راحت باش اون وو، هنوز یادم نرفته می اومدی تو گلفروشی و هشدار هان رو بهم میدادی تا جونم رو نجات بدم. از یوگیوم و مینگیو هم شنیدم که تو جونمو تو بیمارستان نجات دادی، پس کاری نکردم.

Lost memories[vkook] Where stories live. Discover now