S²_part 3: چرا کمکمون کرد؟

648 78 44
                                    

_تهیونگ سرم گیج رفت، بسه دیگه.
-هیونگ دیدی؟ اون حتی زیردستای خودش رو سرگرم کرد تا ما راحت فرار کنیم !!

•میگی چی کار کنیم؟ بریم یقش رو بگیریم بگیم چرا به ما کمک کردی؟

×تهیونگ راست میگه، به نظر منم اون زیادی باهامون آشنا بود. حتی وقتی اسمامون رو شنید و قیافه هامون رد دید، یهو دست و پاش رو گم کرد.

±شاید هم یه نقشه بود همشون.

-هر چی که هست، باید بفهمیم اون چه رازی داره که مربوط به ماست.

•شاید فقط یه دلسوزی بوده.

-آخه دلسوزی سر چی؟؟ میخواد واسه موها سفید تو دلسوزی کنه یا دو تا بچه‌ی بیچاره‌ی من؟؟

×دعوا نکنید، الان مهم اینه که ما دیگه قرار نیست گیر اون بیفتیم و در نتیجه دیگه قرار نیست ببینیمش.

•حق با شوگاست، اون یه پلیس احمق بود، به نظرتون ارزشش رو داره ما فکر و وقتمون رو حرومش کنیم؟

.
.
.

: آخه شما احمقا چطور متوجه نشدید که شیش تا مرد گنده دارن از این خراب شده فرار میکنن؟؟

همه مامورا سرشون رو پایین انداخته بودن و هیچکس هیچ دفاعی نداشت که از خودش بکنه.

: فرمانده جئون، پس تو کجا بودی؟

+متاسفم قربان، من با نگهبانا داشتم در مورد مسائل امنیتی ساختمون و دوربین های مدار بسته ای که جدیدا نصب کرده بودیم حرف میزدم.

: سر نوبت تو بود که اونا فرار کردن.

رو به بقیه نگهبانا کرد و گفت
: کدوم یکی از شما احمقا اجازه داده بود اون عوضیا کلیدا رو ازتون کش برن؟ اونا اینقدر تمیز و راحت فرار کردن که معلوم بوده از کلید حتی استفاده کردن !

جونگ کوک به سمت رئیسش رفت و سعی کرد مثل همیشه آرومش کنه.
+قربان اینقدر به خودتون فشار عصبی وارد نکنید، مطمئن باشید پیداشون میکنیم.

جونگ کوک کمی با رئیسش حرف زد تا بالاخره آتیشش خاموش شد. اما اون رئیس بیچاره نمیدونست این خود جونگ کوک بود که به اونا کمک کرده بود از چنگش فرار کنن.

.
.
.

کلید رو تو قفل در چرخوند و وارد خونش شد. خونه ای که چند سال بود شاهد درداش بود. خونه ای که به سختی تونسته بود برای خودش فراهم کنه، ولی به مرور تونست پول خریدش رو دربیاره.

خسته تر از همیشه، لباساش رو عوض کرد و بعد اینکه آبی به دست و صورتش زد، به صندلی گوشه‌ی خونش پناه برد.

عکس هفت نفره ای که روی میز بود رو برداشت و با چشمای غمگینش بهشون خیره شد. کی فکرش رو میکرد دیدارشون بعد از هفت سال اینطوری رقم بخوره؟ کی فکرش رو میکرد اون شیش مافیایی که همیشه دنبالشون بود، در واقع هیونگای خودش بودن.

Lost memories[vkook] Onde as histórias ganham vida. Descobre agora