Part 31: قاتل احساسات

736 82 13
                                    

نمیدونم چند وقت گذشته…نمیدونم چند وقته دیگه ندیدمت…نمیدونم چند وقته قلب مهربونت رو از خودم گرفتم…فقط میدونم امروز روز تولد تهکوکه. چند روز پیش تولد تهجون بود و حالا تولد تهکوکه.

تولد چهار سالگیشه. یادمه تولد سه سالگیش رو خودت تنهایی واسش جشن گرفتی. جونگ کوکم، حالا ما داریم بدون تو جشن میگیریم. شاید تاوان تنها گذاشتنت، بدون تو موندن بود…

هممون داغون تر از اونی بودیم که بتونیم حتی یه لبخند بزنیم، چه برسه به جشن تولد گرفتن !
اما هیچکدوم دلمون نمیومد اون بچه رو دلشکسته کنیم. هر چقدر دل تو رو شکستیم بسه، دیگه نباید اجازه بدیم دل پسر کوچولوت هم بشکنه. هنوز باورم نشده تو همون یوریِ منی و تهکوک پسر یوریِ منه.

خیلی شبیهته جونگ کوکی. خیلی زیاد…دارم دیوونه میشم.

((-خیلی شبیه توئه جونگ کوک…خیلی…حالم از این همه شباهتش به تو بهم میخوره…اونم بچه‌ی آشغالی مثل توئه !!! ))

اشکام دوباره رو صورتم جاری شدن. چقدر من کور بودم که الان باید اینقدر گریه کنم تا تاوان کوریِ گذشتم رو بدم. باورت میشه حالا تموم دلخوشی ما شیش نفر شده همین شباهت بی اندازه تهکوک به تو؟

فرمون ماشین رو چرخوندم و به سمت شیرنی فروشی مورد علاقت رفتم. میخواستم از همون کیک هایی که همیشه دوست داشتی برای تهکوک بخرم.

بعد از خریدن وسایل تزئینی، کیک تولد، شمع، کلاه و... دوباره سوار ماشین شدم و این بار به قصد خرید کادو، رهگذر جاده ها شدم.

یادمه همیشه براش ماشین اسباب بازی میخریدی و تهکوک کلی ذوق میکرد، منم حالا میخوام براش همه‌ی این کارا رو کنم…کارایی که باید تمام این چهار سال انجام میدادم، ولی ندادم.

با رسیدن به خونه، جین هیونگ در رو باز کرد. صورتش وحشتناک داغون شده بود. بعد از این مدت، زیر چشماش گود افتاده، به شدت لاغر شده، شونه هاش خمیده شدن، صورتش انگار ده سال پیر شده، موهاش بهم ریخته شده و کمی دیگه از موهاش سفید شدن…

دیگه نگاهش خنثی نبود…پر از غم بود…پر از حرف هایی که تو سینش خفه کرده بود چون دیگه تو نبودی که بهت بگه. اون نگاه، پر از دلتنگی بود…

به سمت بقیه رفتم. با اینکه تولد یکی از کوچولوهای خونه بود، اما هیچکس لبخند نداشت. روح شادی توی اون خونه وجود نداشت. اون خونه مثل هر چیزی شده بود به جز یه خانواده.

نگاهمو به یونگی هیونگ دادم. اون داشت حرف میزد و هر از گاهی هم میخندید. حتما دوباره داشت با جونگ کوک خیالیش بگو بخند میکرد. این روزا اوضاعش خیلی بدتر شده بود. هر چی سعی کردیم بهش بفهمونیم که جونگ کوکی دیگه وجود نداره که اون ببینش، با عصبانیت باهامون دعوا میکرد و حتی مثل بچه هایی که عروسک مورد علاقشو ازش گرفتن، گریه میکرد.

Lost memories[vkook] Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu