Part 30: خیلی دیر پیدات کردم

690 75 3
                                    

سریع رو به بقیه کردم.
-گوشی جونگ کوک کجاست؟؟

_تو اتاق منه، تو کشوی سمت راست.
سریع بدون توجه به سوالای هیونگا، به سمت آدرسی که هوسوک هیونگ داده بود، رفتم و موبایلش رو پیدا کردم. رمزش رو از حفظ بودم، همیشه ترکیب اسممون تهکوک رو میذاشت که اسم بچمون هم شد…

با باز شدن صفحه‌ی گوشیش مستقیم به سمت پیاما رفتم. تا به اون موقع هیچوقت برام اهمیت نداشت که جونگ کوک تو گوشیش چی داره که بخوام برم توش و حتی پیاماشو بیارم بالا…

به آخرین پیامایی نگاه کردم که برای من فرستاده بود و من هیچوقت جواب ندادم…

”دل که شکست، چه یک وجب…چه صد وجب‟

”حداقل بگو امشب نمیای خونه تا با خیال راحت برات دلتنگی کنم و دیگه چشم به انتظارت نباشم…“

”کاش شبیه جیمین هیونگ بودم که منو هم دوست داشتی“

هق هقم بالا اومد. چقدر دلش رو شکسته بودم…چقدر…

”دلتنگ چشماتم، کاش چشماتو ازم نمیگرفتی…“
با هر پیامی که میخوندم، قلبم بیشتر درد میگرفت…

”بدون من خوشحال باش تهیونگ، من که نتونستم بدون تو آروم بگیرم، تو حداقل شاد زندگی کن کنار عشقت…“

من بدون تو نمیتونم جونگ کوک…متاسفم که اینقدر شکستمت و اینقدر دید تیکه های شکستت رو دیدم…

به پیام های دیگش رفتم…اون به کسی جز من پیام نمیداد…من، جیمین، هوبی هیونگ، نامی هیونگ و یکی دو پیام هم به شوگا هیونگ و جین هیونگ…

اون فقط ما رو داشت…ما باهاش چی کار کردیم؟ بدترین ظلم این بود که تنها کسایی که پناهش بودن بهش خنجر بزنن…ما تنها پناهش بودیم و بهش خنجر زدیم…

به پیام رسان های دیگش نگاه کردم…و اونجا بود که…حقیقتی رو فهمیدم که…

پیام های سالها قبلش به اسم ته ته هنوز رو صفحه بود…این امکان نداشت مگه نه؟ یعنی جونگ کوک همون…

"من دوستت دارم"
"تهیونگِ من، منم عاشقتم…"
"یوری کوچولوی من، خیلی دوست دارم یه روز باهات ازدواج کنم و گونت رو نوازش کنم."
"منم ته ته"

یعنی اون…یوری کوچولوی من بود؟؟

نه نه…اما پس من چطور نفهمیدم؟؟ چطور این همه سال رو نفهمیدم…؟

"یوری؟"
"جونم؟"
"میشه باهام قرار بزاری؟"
"ما که باهم خیلی در این مورد حرف زدیم ته"

حالا فهمیدم چرا هیچوقت نمیخواستی حضوری ببینمت…میترسیدی وقتی فهمیدم تو همون جونگ کوکی، رفتارم باهات عوض شه…

"اگه منو حضوری میدیدی…عاشقشم میموندی؟"
"این چه حرفیه دیوونه، معلومه که من عاشق یوری کوچولوم میموندم، تازه عاشق تر هم میشدم"
"فکر نکنم"
"چرا؟"
"همینجوری"

Lost memories[vkook] Where stories live. Discover now